۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

در منجلاب مردسالاری (2)



کاظم وحیدی
اين¬بار تصميم به ازدواج گرفتم و پنداشتم كه من و مرد زندگي¬ام، درواقع مکمل هم¬ديگريم، چون يک¬ديگر را براي زندگي ¬مشترک که مرحله¬ي¬واقعي اجتماعي ¬شدن انسان است، آگاهانه انتخاب كرده¬ايم. وقتي با هم صحبت مي¬کرديم و از آينده و زندگي ¬مشترک مي¬گفتيم، بيش ¬از توقعم به ¬من مهر مي¬ورزيد و وعده مي¬داد که سخت مرا به زندگي ¬مشترک علاقه¬مند مي¬ساخت.
وقتي خانواده¬ام¬ را از تصميم¬ ازدواج با فرد دل¬خواهم با خبر نمودم، پرخاش¬گرانه مرا نکوهش کردند و به «لُنده¬بازي» متهمم نمودند. هرچه استدلال کردم که¬ هرگز رابطه¬ي ديگري باوي ندارم و تنها او را به¬لحاظ¬رفتاري و معاشرت ¬خوب و هم¬فکري پسنديده¬ام، هيچ اثري نداشت جز اين¬که بيش¬تر سرزنشم کنند. گاهي مادرم باتضرع و التماس و اين¬که پدر و مادرت خير و صلاح ترا مي¬خواهند، به سراغم مي¬آمد و جداً اصرار مي¬نمود که آبروي¬شان را نبرم. تعجب مي¬کردم که انتخاب¬ همسر براي ازدواج ¬شرعي و قانوني چرا آبروريزي تلقي مي¬گردد. پدر و برادرم جز تهمت¬زدن و تهديد پي¬درپي چيزي ياد نداشتند. پدر و مادرم فرد ديگري را براي ازدواج پيشنهاد مي¬کردند که سطحش به¬مراتب از من پايين¬تر بود. شايد تنها به¬خاطر اين¬که از جنس ¬نر بود، من حق نداشتم خودم را با او مقايسه نمايم، چون در جامعه¬ي¬ما جنس ¬نر ذاتاً برتر از مازنان به¬شمار مي¬رود. پافشاري من که باتحمل هزاران مصيبت هم¬راه بود، و خواستگاري پي¬درپي مرد مورد نظرم، آن¬ها¬ را متقاعد ساخت و به ¬ازدواج ما با شروط ¬اضافي رضايت دادند. 
بالاخره ازدواج کرديم و با چه ¬اشتياقي روز و شب را با هم به ¬خوشي گذرانديم. همه¬اش صحبت از عشق بود و لذت و زندگي و اميدواري به فرداها. روزها و هفته¬ها و ماه¬ها مي¬گذشتند و ما بدون¬ توجه به اين¬گذار، سر در لاك¬مان بود و مشعوف ¬از زندگي. در اين ¬مدت هرگز به روابط و مناسبات با شوهرم نمي¬انديشيدم. با آن¬که مي¬دانستم اين ¬مناسبات مبناي¬زندگي را مي¬سازند و موقعيت و جاي¬گاهم ¬را در خانواده و اجتماع تعيين مي¬نمايد، اما آن ¬را فراموش کرده¬ بودم. شايد شوهرم ¬نيز به¬خاطر دست¬يابي به مِهر و بدنم و نيز خدمات شبانه¬روزي من، در روزگاران نخستين زندگي¬مان، يا مقام برتر مردانه¬اش را موقتاً فراموش کرده بود و يا چون همه¬ي آن¬ها عملاً تحقق¬¬ يافته بودند، یادی از آنان نمی¬نمود. بالاخره بچه¬دار شديم. مدتي به¬ناچار در خانه ماندم. نه به ¬¬اجبار و اكراه، كه به¬خواست هر دوي¬مان. سخت سرگرم بچه بودم و اين¬كه چگونه از شوهرخسته¬ي از كار برگشته¬ام بهتر پذيرايي كنم.
مدت¬ها بدين¬منوال گذشت و رفته¬رفته احساس مي¬كردم كه اين¬گونه¬زندگي ديگر خسته¬كن شده است. تكرار هميشگي و يك¬نواختيِ ملال¬انگيز، هر روز که می¬گذشت مرا بيش¬تر به¬ستوه مي¬آورد و مَردَم را از خوش¬خدمتي و تيارخوري مسرورتر مي¬نمود. گه¬گاهي پيشنهاد مي¬كردم كه برسر كار برگردم و بدين¬گونه هم از دور عبث آشپزي و كالاشويي رها شوم، و هم بر درآمد¬مان افزوده گردد. چرا¬كه اين اواخر كم¬كم نق زدن¬هاي شوهر عزيزم از كم بودن درآمد و گنج نشدن آن، و گاهي به¬خاطر نداشتن¬خانه و موتر و...، شروع شده بود. علاوه بر آن، احساس ¬شرم مي¬كردم از نان ¬مفتي كه مي¬خوردم و انگل¬وار مي¬زيستم. آخر كارِ خانه ¬را که به¬حساب «كار» نمي¬گذارند. نه در عرف و نه در قانون، هيچ جاي¬گاهی براي آن وجود ندارد. در نتيجه، نه ¬بازنشستگی¬اي براي¬ آن درنظر گرفته شده، نه ساعت¬ كاري، نه بيمه¬ي¬ حوادثي و نه «ارزشي» که به¬حساب درآمد ¬اقتصادي گذاشته شود. و ازهمه بدتر این¬که، این روند به هیچ ارتقایی در زندگی ما زنان نمی¬انجامد و برای همیشه باید در همان محدوده¬ی کاری و سطح مسئولیت باقی بمانیم. اين است که براي ما زنان سهمي ¬برابر با مرد در سرمايه و ثروت ¬خانواده و نیز مدیریت آن، قايل نبوده و حتا حق ¬مشورت و تصميم در مورد نوع و چگونگي مصرف آن¬را نيز به ¬ما نمي¬دهند، اگرچه کارما در خانه روزانه 18 ساعت، در مقابل 8 ساعت کارمرد در بیرون باشد. براي همين ¬هم هست كه ما زنان بايد بار و منت «نفقه» خوري را هميشه بر دوش كشيم. وآنگهي، نه ما زنان تخصصي در کارهاي¬ خانه داريم و نه قانون ¬و نه دين چنين ¬وظيفه¬اي را براي ¬ما تعيين نموده است. چرا نبايد از تخصص ¬اصلي¬ام که ساليان ¬درازي درسش¬ را خوانده¬ام، استفاده گردد و بيهوده وقت ما زنان را صرف چيزي کند که خلاف¬ تحصيل و تجربه¬ي ماست. علاوه بر آن، با هدر دادن انرژي و زمان ¬ما در خانه، زمينه¬ي هرگونه پيش¬رفت¬ را از ما مي¬گيرند. اين تقسيم¬ کار جز به بردگي غير رسمي ما زنان توسط ¬مردان نمي¬انجامد. اين¬ مسايل گاهي به ¬بحث درون ¬خانوادگي مبدل مي¬شد. شوهرم مي¬گفت كه من مرد هستم و بايد كار بيرون ¬خانه بر ¬دوش من باشد. گاه به دين و قانون استناد مي¬کرد و مي¬گفت که شرعاًَ وظيفه دارد كه نفقه¬ي مرا تهيه نمايد. گاهي¬ هم به عرف اشاره مي¬نمود و يادآور مي¬شد که مردم کار زن¬ را در بيرون خانه پسنديده نمي¬دانند. اين¬احساس را هم از خود بروز مي¬داد که مردم خواهند گفت او غيرت نداشته و توان¬پرداخت و تأمين ¬نفقه¬ي عيالش ¬را ندارد! در جواب مي¬گفتم كه ¬من نفقه¬ي اسارت¬بار را نمي¬خواهم. آيا همين¬بهانه باعث گرديده تا به «قيموميت» شما ¬مردان وجهه¬ي¬ شرعي و قانوني داده شود؟ آخرما هر دو هم¬صنفي بوده¬ايم و يك رشته¬ را مي¬خوانديم. نمرات من¬كه هميشه از تو به¬تر بود. خوب، كاري¬ را كه¬ تو در بيرون ¬خانه انجام داده مي¬تواني، من ¬هم قادر به انجام آن هستم. چرا به بهانه¬ي «حاملگي» و وضع¬ حمل و شيردادن فرزند، مرا اسير چهارديواري خانه مي¬نمايي؟ من با آن¬كه طفلي را درشكم داشتم و از وجود خود او را تغذيه مي¬كردم و با ده¬ها خطر مريضي و مرگ مواجه بودم، بازهم بيش¬از هشت ماه پا به ¬پاي تو در بيرون از خانه كار كردم و دقيقاً همان¬ كاري را مي¬كردم كه تو مي¬كردي؛ البته علاوه بر آن كار خانه ¬را. خوب، اين ¬يكي كه تمام ¬انرژي ما زنان را به¬هرز مي¬برد و عمر ما ¬را مي¬خورد و حاصلش هم تنها زندگي ¬مردان را رو¬به¬¬راه مي¬سازد، به¬حساب نمي¬آيد!!
گاهي¬هم تاپاسي از شب به اين¬فكر بودم كه به¬راستي مخارج¬ تحصيل من طي 16 تا 20 سال ¬را چه¬ كسي پرداخته است؟ مسلم است که اين ¬مبلغ از بيت¬المالي که هزينه¬ي خدمات¬ رايگان را تأمين مي¬نمايد، به ¬مصرف مي¬رسد. اين خزينه¬ي ¬عظيم بيت¬المال از كجا پر مي¬شود؟ از جيب ¬مردم. چگونه؟ مردم با هرافغاني خريدشان بايد مبلغي ¬را بابت ماليات بپردازند (ماليات غيرمستقيم). پس درست است كه مي¬گويند هزينه¬ي¬ تحصيل من از جيب ¬مردم كوچه و بازار پرداخته مي¬شود. آيا درست است حالا كه ¬من به¬جايي رسيده¬ام و آن¬همه پول غريب و بيچاره را مصرف كرده¬ام، در خانه بنشينم و آن¬همه سخاوت و نيکي مردم ¬را بي¬پاسخ بگذارم؟ نه، نه خداي ¬من. من بايد اين زنجير اسارت مردسالاري که کاملاً ضدانساني بوده و جز منافع¬ مردان به¬ چيزي نمي¬انديشد را بگسلم و نيازمندان را از دانش و خدمت¬ خويش بهره¬مند سازم. آيا اينست نتيجه¬ي آن¬همه تلاش و زحمت و از خودگذري مازنان براي شوهران و فرزندان، که دست ¬آخر همه ¬را به ¬هيچ انگارند و از ما بخواهند تا فقط کنيزي و بردگي نرينه¬ها ¬را نماييم و مآلاً به شأن و مقامي پايين¬تر از آنان تن بدهيم؟ نه، به ¬خدايي كه همه را يك¬سان آفريده و معيار واحدي براي «فضليت» و «شأن» انسان¬ها قرار داده، تسليم ستم¬ها با هر منشأي چه «جنسی»، چه «قومي» و غيره که باشند، نخواهم شد. چراكه در آن ¬صورت قانون برابري¬خواهانه¬ي خداوند زير سوال مي¬رود.
اصرار و تقاضاي من براي رفتن ¬سركار هر روز بيش¬تر مي¬شد و متقابلاً از سوي¬ شوهر ¬عزيزم يكي پس ¬از ديگري رد مي¬گرديدند. با افزايش اصرارها، خُلق او هم تنگ¬تر مي¬شد. بالاخره به صدور حكم پرداخت كه بايد در خانه بمانم. هركس ¬هم از ¬اين¬ موضوع ¬خانوادگي ما باخبر شد، مرا ملامت¬كرد و گفت: «چه زن¬لچر و بي¬آبيست، ترا چه به كار. يك لقمه¬نان مي¬خواهي مردت برايت مي¬آورد، زهر مار كن و زندگي ¬را بر ديگران تلخ نساز». ملاي ¬محل هم که چاقويش دسته یافته بود، با حق به¬جانبي مي¬گفت: «ما¬كه از اول مي¬گفتيم دختر¬هاي¬تان ¬را در مكتب نگذاريد، به¬خاطر همين¬ روزهايش بود. زن¬ که مکتب خواند چشم و گوشش باز مي¬شود و ديگر تن نمي¬دهد. ناشزه مي¬شود، ناشزه». 
خداي¬من، مگر شوهرم همان ¬كسي نبود كه قبل ¬از ازدواج¬مان خود را روشن¬فکر قلمداد مي¬کرد و از حق و حقوق ¬زنان و شراكت ¬زندگي و آزادي ¬كار و... دم مي¬زد. وآنگهي، مگر بچه¬داري و آشپزي و كالاشويي و ديگر كنيزي¬ها، تنها كار من بود؟ چه¬كسي اين تقسيم ¬لعنتي و ناعادلانه¬ي كار را ترتيب داده است؟ آن ¬ملايي که بر مبناي ¬شريعت مرا ملامت و محکوم مي¬دانست، هم ¬نتوانست تا از قرآن براي توجيه اين تقسيم ¬کار، سندي ارائه دهد. مگر مرد زندگي¬ام هم نان نمي¬خورد و هر روز لباس¬شسته و اتو¬كرده نمي¬پوشد؟ بچه ¬هم كه از هر دوي¬مان است. من بيش ¬از يك سالش¬ را متكفل شده¬ام، اگر نوبت و شريكي دركار باشد، حالا نوبت اوست، اما شير او را از وجود¬ خودم هديه مي¬کنم. چرا تجليل از مقام «مادري» بايد به ¬بردگي و بارکشي يک ¬جانبه¬ي مازنان منتهي گردد؟ مگر وقتي¬كه همين¬ فرزند بزرگ شود، همه¬ي ¬اختيارات پدر را به¬عهده نمي¬گيرد و ارثش بيش ¬از من نخواهد بود؟ حتا همين ¬فرزند وقتي بزرگ¬تر گردد اختيار مراهم دردست خواهد گرفت و به¬بهانه¬ي جلوگيري از برباد رفتن حيثيت ¬خانوادگي، مگر بر من محدوديت¬هاي متعددي ايجاد نمي¬نمايد؟ چرا وقتي¬که زن و شوهري ازهم جدا مي¬شوند، محکمه¬هاي به¬اصطلاح شرعي و مذهبي، ما زنان ¬را فاقد صلاحيت حضانت ¬فرزندان مي¬دانند و دل¬بندان ما را از ما جدا ساخته به پدر مي¬دهند؟ در آن شرايط به¬ناگه نقش «مادري» فراموش مي¬شود و فرزندان از¬آنِ پدر مي¬گردند. آيا دليل¬منطقي و علمي براي ¬آن وجود دارد؟ اما در شرايط عاديِ زندگيِ به¬اصطلاح ¬مشترک که در واقع دروغي بيش نيست، پدران هيچ¬گاهي در تربيت¬ کودکان سهم نمي¬گيرند. مگر پدر در تربيت ¬فرزندان نقش ندارد و کودکان به توجه و تربيت ¬والدين به ¬يک¬اندازه نياز ندارند؟ چرا هميشه مرد و نظام مردسالار، دم از تربيت¬ کودکان به¬عنوان وظيفه¬ي ¬اصلي زنان مي¬زنند؟ نمي¬دانم چه ¬كسي بايد به اين نابرابري¬ها و تناقضات ¬فکري و عملي پاسخ گويد؟  
در ادامه¬ي چنين ¬وضعيتي، كار ما به دعوا كشيد و هرروز صبح روانه¬ي دادگاه مي¬شديم. بالاخره قاضي ¬هم «مردانگي» خود را بروز داد و حكم نمود كه حق با شوهرم مي باشد!! زن اگر برمرد «خروج» كند و «فرمان¬برداری» او را ننمايد «ناشزه» است. قاضي ¬هم مثل شوهرم و همه¬ي ¬مردان ديگر، زنجيرهاي ¬نامرئي اسارت ما زنان که به¬نام «نفقه» بر دست و پاي ما بسته شده¬اند را به¬رخ¬ من کشيد. وي ¬گفت «تا زماني¬که مرد نفقه¬ي¬زن را مي¬دهد، مالک¬جان و تنش است و مي¬تواند از آن کار بکشد (تمکين¬عام) و از آن لذت ببرد (تمکين¬خاص ـ تمتع ـ)!!». 
نفهميدم که اين چه¬نوع قراردادي است که حتا اگر خودم کار کنم باز هم حق ندارم از نفقه ¬خوردن صرف¬نظر نمايم، و اين نفقه¬ي ¬لعنتي زنجير اجباري نامرئي بر دست و پا و حتا اراده و تصميم ما زنان است. اگر معيار «کار» باشد و «توليد»، باز زنان هرگز بي¬کار نيستند و حتا بيش ¬از مردان کار مي¬کنند. اساساً بدون کار آن¬ها، مرد اصلاً نمي¬تواند به کار خود ادامه دهد. جدال¬ ما هم¬چنان ادامه يافت، تا اين¬كه تقاضاي طلاق نمودم. به ¬¬من گفتند که حق¬ طلاق نداري. عجبا، تا ديروز مرا بالغ مي¬گفتند و حق ¬¬انتخاب مرد زندگي¬ام را داشتم، چگونه حق¬ جدايي از او را ندارم؟ وقتي در نکاح از من اجازه¬ي تصميم و قبولي خواستند، انسان بودم و حق داشتم کسي ¬را که تصميم زندگي¬کردن با او را داشتم، بپذيرم. اما پس ¬از ازدواج آيا انسانيتم به¬يک¬باره زايل گشت و حق ¬جدايي به¬مثابه¬ي يک¬انتخاب از من گرفته شد؟ چرا به ¬ما زنان پاسخ نمي¬دهند؟ ازدواجي که با رضايت و «انتخاب» آغاز مي¬شود، چگونه معجز¬ه¬وار به¬بردگي¬ما منتهي مي¬گردد، که¬ هم بايد کار کنيم و هم تن¬ خود را در اختيار مرد خود قرار دهيم، و اگر به ¬آن اعتراض نماييم و خواستار استرداد «انسانيت» خود گرديم، حتا حق بيرون¬ آمدن از روابط¬ برده¬داري را نداشته ¬باشيم.
قاضي¬گفت که، «چون شوهرت نمي¬خواهد طلاقت دهد، بنابراين نمي¬تواني تقاضاي متارکه نمايي. هم¬چنين دلايلت براي متارکه ضعيف بوده و محکمه¬پسند ¬نيست». بازهم رنگ و بوي مردسالاري و حراست از منافع¬مردان را نه¬تنها ديدم که با تمام ¬وجود و احساسات ¬انساني خود لمس کردم. مَردَم که از کار من در آسايش بود و از تنم سرشار از لذت¬جويي، مسلم است که نمي¬خواهد مرا طلاق دهد. من از او به¬ستوه آمده¬ام و نمي¬خواهم زندگي با او ¬را ادامه دهم. من شاکي هستم و بايد قانوناً به¬درخواست ¬من رسيدگي گردد و نه او. 
به ¬قانون مراجعه نموده تا شايد خودم بتوانم از آن بهره¬اي ببرم، چون مي¬گويند قانون ضامن حراست از حقوق مردم است. در آن¬جا «خلع» را يافتم. گفتم چه¬فرق مي¬کند که نامش چه باشد، منظور رها يافتن از روابط ظالمانه است. بگذار که با تغيير نام، حرمتِ سالاريِ ¬مردان حفظ گردد، ولي درعين¬حال من بتوانم از آن روابط ¬برده¬داري (زناشويي) رها شوم. به آن تن دادم. گفتند بايد از تمامي حقوق¬ مادي¬ات مانند حق¬کار کرد، مهريه و... صرف¬نظر کني. به¬هر¬حال همه¬چيز را فداي «رهايي» خود نموده و شروط ¬را پذيرفتم. با آن¬که مي¬دانستم درجامعه¬اي زندگي مي¬کنم که وجود زن با آلت¬تناسلي¬اش برابر است و دقيقاً ارزش يک زن در بکارتش نهفته است و او فراتر از آن هيچ¬چيز نيست. بنابراين، علي¬رغم آن¬که يگانه اعتبارم (بکارت) در آن¬خانه از من گرفته شده بود، باز هم با ميل¬ خود تصميم گرفتم که «بردگي¬کنوني¬ام» را با «هيچ¬چيز بودن» آينده¬ام مبادله کنم.  
پس ¬از جدايي به¬خوبي طعم ¬بيوگي را چشيدم. نگاه¬ها نسبت به ¬من به¬ناگه تغيير كردند. در برق نگاه¬هاي ¬مردان تمناهاي پليد و وحشتناكي را مي¬ديدم. تمنايي كه اگر مي¬پذيرفتم ازنظرشان فاسقه¬اي بيش نبودم و اگر مقاومت مي¬كردم باز هم از اتهامات بي¬شرمانه¬ي¬شان در امان نبودم.
اگر هم به ¬من کاري مي¬دادند، چشم¬طمعِ هوسي را در پس آن نهفته مي¬ديدم. نيکي¬ها و ترحم هم، معناي¬ خاصي داشتند و بهترين و صادقانه¬ترين¬شان، ضعيفه و نيازمندِ کمک تلقي نمودن زن ¬را در متن خود جا مي¬داد. در اين ¬اجتماع بزرگ هيچ¬کس از ادعاي حق¬به¬جانبيِ شوهرم صرف¬نظر نمي¬کرد، حتا زناني¬که چون ¬من به ¬کناري انداخته شده بودند. آن¬ها هم «تحمل» و «گذشت» را تجويز مي¬نمودند و خود از وضعيت¬شان اظهار پشيماني مي¬کردند. چراکه رنج¬ جدايي را چشيده بودند و با عبرت¬ گرفتن از سرنوشت ¬شوم کنوني، ترجيح مي¬دادند تا در اختيار تنها يک ¬مرد باشند و نه ¬مردان متعدد. اما من هرگز چنين نخواهم نمود و به¬هر اتهامي ¬هم که گرفتار گردم، حسرت ¬بردگي و تسليم ¬شدن به مردان را بر دل آنان و نظام دست¬سازشان خواهم گذاشت.
اينك فرياد مي¬كشم كه ¬من به يقيني رسيده¬ام، كه در رأس تمام ¬تبعيض¬ها، چه در عمل و چه در وضع قوانين ضدزن، حضور كامل مرداني ¬را مي¬بينم که با اسارت ما زنان، انسانيت خود را باخته¬اند. من مؤمنم به اين¬كه «مردسالاريِ» محضِ¬حاكم، قرون ¬متمادي ايست كه رسماً و تعمداً جبهه¬ي¬ دشمني با زن ¬را به¬خاطر تحقير و ستم و تبعيضي¬که برآنان روا مي¬دارد، گشوده است. اگر ما زنان در مقابل مردسالاريِ ناشايسته¬يِ جامعه¬ي ¬خود بپاخيزيم، در واقع آن¬طور ¬كه عليه ¬ما تبليغ مي¬نمايند، اعلام ¬دشمني با مردان نيست. چراكه مردانِ مردسالار، در واقع هزاران سال است که ظلم و ستم را بر ما روا می¬دارند و بدین¬گونه جنگی اعلام ناشده را آغاز نموده¬اند. علاوه برآن، مردان با چنین کردار ضدانسانی، خود اسير ديو پليدي گشته¬اند كه با ظلم بر زنان و عدم تن¬دادن به تساوي حقوق¬شان با آنان در همه¬ي عرصه¬هاي ¬زندگي، به¬سوي بربادي انسانیت¬شان رهسپارند. چراکه این موجود دیوصفت، دیگر انسان نیست. پس ما زنان با مقاومت خود در برابر رفتار غیر انسانی و ظالمانه¬ی مردان، به شكستن و بيرون¬راندن اين ¬ديو از درون دل و مغز مرد مبادرت مي¬ورزيم كه نتيجتاً به آزادي و تبلور مجدد «انسانيت» مردان مي¬انجامد. فرجام چنين¬فرايندي، زدودن انديشه¬هاي برتري¬جويانه¬ي جنسي بر جنس¬ديگر (متأسفانه توليت اين ¬فكر ويران¬گر، برمغز زن و مرد اجتماع¬مان موجود است) و در نهايت بستن جبهه¬ي¬ عداوت زن و مرد و ايجاد فضاي ¬برابري و هم¬دستي و عشق ميان آن¬ دو است. تنها از اين ره¬گذر مي¬توان نيمه¬ي فراموش¬شده و مطرود جامعه را آزادانه و آگاهانه به ¬صحنه کشاند و مآلاً به ¬شكوفايي همه¬ي استعدادهاي انساني درجامعه رسيد.
اينک و درشرايطي كه اجتماع با تمامي ¬نهادهايش و قوانين با تمام مُوضّعين و مجريانش، دست¬ در دست ¬هم داده و با گرفتن ¬امکانات، شرايط و فرصت¬ها از زنان، كمر همت به ازبين بردن كليه¬ي ¬زمينه¬هاي رقابت ¬آزاد و سالم ميان زن و مرد بسته، به¬راستي زن بايد چه ¬تواني داشته باشد تا قادر گردد از ميان اين¬ هزار خان رستم بگذرد و خود را به جامعه بقبولاند كه «آري ما هم مي¬توانيم در تمامي ¬زمينه¬ها، استعدادهاي خود را شكوفا ¬ساخته، بامردان به¬رقابت برخيزيم». 
من باذكر اين ¬رنج¬نامه هرگز درصدد نيستم تا تخم¬ يأس بيفشانم، بل مي¬خواهم عمق واقعيت¬ها را بيان بدارم؛ كه براي رسيدن زنان به حقوق¬شان، همت ¬سترگ در كار است. چراكه نابرده رنج و با برگزاري سمينارها و باسوغات¬ غرب فرو ريخته¬شده از B52، گنج¬آزادي و انسانيت ¬زن ميسر نمي¬شود. براي تحقق چنين ¬امري، بايد نخست ¬دين و انديشه¬هاي ¬نرينه را سقف بشكافند و طرحي ¬نو و انساني در اندازند. گرچه تبعيض¬گران ديوسيرت و سلطه¬جو را تلاش برآنست كه خون ¬عاشقان آزادي و برابري انسان¬ها (زن و مرد و اقوام) را بريزند. پس بايد همه¬ي آزادگان به¬هم سازند و بنياد ستم و تبعيض جنسي و قومي را با مبارزه¬اي بي¬امان و مستمر، و با درک و شناخت هويت ¬انساني و جاي¬گاه اجتماعي¬¬شان، براي هميشه براندازند.
به¬اميد آزادي زنان از ديو
«مردسالاري»


پایان 


هیچ نظری موجود نیست: