۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

سمینارها و کارگاه های آموزشی برای زنان




کاظم وحیدی
چندروز دیگر، باز همانند سالیان گذشته به پیشواز مراسم بزرگ­داشت از روز جهانی زن می­رویم تا خودمان را اندکی دموکرات و طرف­دار حقوق انسانی زنان قلم­داد کنیم. اما آیا واقعیت این اداها و تظاهرات­هم چنین­اند؟ و آیا چنین کارکردها واقعاً می­توانند ما را به­سوی حقوق برابر زن و مرد رهنمون گردند؟ اینان مسائلی­اند که باید اندکی مورد توجه و بررسی قرار گیرند.
نخست باید بدانیم که سالانه چندصد سمینار، کنفرانس و کارگاه­های آموزشی خرد و کلان در سرتاسر کشور راه­اندازی می­گردند که برای بعضی از آنها حتا بیش­از صدهزار دالر آمریکایی مصرف می­شوند. برای دعوت­شدگان ازخارج کشور هرکدام روزانه تا یک­هزار دالر حق­الحضور و یا اجرت کنفرانس دادن، هزینه­های رفت­وآمد و مسکن و خرج و خوراک و بعضاً مصارف تفریح و سیاحت درنظر گرفته می­شود.. گاهی سمینارها چندصد نفر مدعو با خوراک دارد که حتماً در هتل­های پنج ستاره دایر می­گردند. مسلماً هرچه برشکوه ظاهری سمینار افزوده شود و مصرف آن بالا برود، برای شرکای داخلی و خارجی آن منافع ناشی از خوردوبرد بیشتری وجود دارد.
شرکت­کنندگان سمینارها، به­ویژه افراد به­اصطلاح وطنی­شان، معمولاً افرادخاصی هستند که نُقل هر مجلسی می­باشند. یعنی اغلب­شان سمیناریست­های حرفه­ای هستند که ده­ها بار در سمینارها و کارگاه­های آموزشی هم­سان و هم­موضوع شرکت نموده­اند.
حالا بیاییم و بررسی نماییم که هدف از برگزاری این سمینارها چیست؟ حتماً می­گویند ارتقای فکری ـ ظرفیتی شرکت­کنندگان. جالب است که اولاً شرکت­کنندگان، سمینارها را "سیمی­نهار" می­نامند. خوب، حالا كه الحمدلله همه انگليسي را به­تر از زبان مادري ياد گرفته­اند، مي­دانند كه سیمی همان "نیمه"­ي خودمان است و نهار هم غذای چاشت. پس شرکت­کنندگان تا نیمه­ی مجلس حضوریافته و باصرف غذای چاشت مثل جن گم می­شوند، درحالی­که نتیجه­ی تمامی سمینار و یا کارگاه­آموزشی در بعدازظهر و در پایان آن به­دست می­آید. دوم این­که، مدعوین حرفه­ایِ همیشگی، اگر علاقه و یا اندک استعدادی داشته باشند، یا اعتقادی نسبت به آموزه­ها و انگاره­های فمنیستی در آن­ها موجود باشد، هر کدام و با ده­ها سمینار و کارگاه دیدن، باید تاکنون یا فوق­پروفیسور می­شدند. حال آن­که میلیون­ها زن این کشور از فرط نادانی و گرسنگی، بدترین دوره­ی زندگی خود را می­گذرانند، که با کم­کردن هزینه­ی سمینارها و شامل ساختن تعداد زیادی از زنان در این برنامه­ها، می­توان هم از هزينه­هاي صرفه­جويي شده در جهت بهبود وضع اقتصادي زنان استفاده نمود و هم با شركت­دادن زنان معمولي، به­رشد و ارتقاي فكري آنان همت گماشت.
وآنگهی، باید نخست بحث کمیت و کیفیت و یا گستردگی و عمق را به­نقطه­ای برسانیم تا نتيجه­گيري در موضوعات مطالعاتي براي­مان آسان گردد. یعنی باید ببینیم که گسترش دادن آموزه­های تئوریک، زیاد مهم­اند و یا عمیق نمودن یک مقوله­ درجامعه و به­اجرا گذاشتن آن. به­راستی کدام­یک می­تواند زنان را دارای انگیزه نموده و به­تدریج آنان را به حقوق برابرشان با مردان نزدیک سازد؟ و اين­كه تنها با تلاش و مبارزه­ی عملی دراين راستا و ايستادگي روي اصول و مطالبات اساسي و شفاف می­تواند زنان را به اصل برابری با مردان باورمند ساخته و به نتایج مثبتی رساند یا اندوختن پی­درپی تئوری محض و سمینارگردی بر سرنوشت زنان تأثیر گذارد؟ مگر تاکنون درکشورما براي برگزاري صدها سمینار و کارگاه­آموزشی، ساختن فلیم­ها، پوسترها، نمایش­نامه­ها و... درمورد حقوق­انساني زنان و محوخشونت علیه آنان، پول­های زیادی به­مصرف نرسیده است؟ مگر در قانون­اساسی که میلیون­ها دالر برای پروسه­های، تدوین، تدقیق و تصویب آن هزینه گردیده است، بسیاری از مسائل مانند ازدواج­اجباری و صغیره، هم­چنین رسومات ضداسلامی­ای که به­خشونت و تبعیض علیه زنان می­انجامد، ممنوع نگردیده­اند؟ آیا تاکنون آن بخش­هایی از قوانین کشور که به­نفع زنان می­باشند، اجرا گردیده­اند؟ درحالی­که سالانه صدها و شاید هزاران­بار چنین­جرم­هایی علیه زنان ارتکاب ­گردیده و در کنارش به­همان اندازه سمینار و کارگاه آموزشی دایر می­شوند؟
خلاصه اين­كه، چه در انتخاب دعوت­شدگان به سمينارها و كارگاه‌هاي آموزشي و چه در دادن هزينه جهت كمك (فند) به­اصطلاح مبارزاتي براي زنان، هميشه عده‌اي خاص و شناخته شده ليست شده­اند كه ازفرط شهرت و تنعم و آموخته‌ها، خوداينك درسردرگمي چگونه مصروف­كردن پول و اندوخته‌هاي فكري و نيز چگونگي معاشرت با زنان معمولي افتاده­اند، چراکه به­جای رشد و ارتقای فکری ـ ایمانی، خود به سوپرزن­های مغرور و متکبری تبدیل شده­اند که بیش­از هرکس دیگر بلای جان زنان گردیده­اند. ساختمان‌هاي بسيار مجلل و دفاتر و ديوان­عريض و طويل و معاش‌هاي كلاني كه صاحبان نام و نان براي مؤسسه‌ي به­اصطلاح مبارزات زنانه‌ي خود مهيا نموده­اند، چنان سنگين است كه درصورت جمع نمودن همه‌ي آن‌ها، مي‌توان سرنوشت بخشي از زنان جامعه­را تغيير داد. تاكنون معلوم­هم نگشته كه اين خانم‌هاي نام­دار براي بهبود بخشيدن وضعيت زنان مريخ مبارزه مي‌كنند و يا به ناز­پروري زنان و دختراني كه جز تجمل و آرایش­خود، دغدغه‌اي ندارند و مانند مور و ملخ در این­گونه دفاتر و مراکز گرد آمده­اند تا خوشایند صدقه دهندگان گردند؟ چراكه هيچ اثري از فعاليت آنان درجامعه و زندگي زنان به­چشم نمي‌خورد. آيا حتا يك­بار آنان توانسته­اند كه به­لحاظ تئوريك­هم كه­شده، به استراتژی و مطالبات مشخصي كه به بهبودبخشيدن وضعيت­زنان بینجامد، دست يابند؟ جاي دوري نمي‌رويم، نيم­نگاهي به نشريات زنانه! كه در رأس اکثر آنان زنان فاتح سمينارها و كنفرانس‌هاي علمي ـ فمنیستي و جنسيت (Gender) قرار دارند، بيندازيم و ببينیم كه كدام يك از مسائل و مشكلات اساسي و عمده‌ي زنان را به­بحث و موشكافي­علمي گرفته­اند؟ آيا تاكنون تنها به­اين نكته رسيده‌اند كه معضل عمده‌ي زنان كدام است؟ آيا ادعاهايی كه در مورد بهبود وضعيت زنان صورت مي‌گيرند، واقعيت دارد؟ آيا وضعيت زنان در تمامي عرصه‌ها حتا درسطح دهه‌هاي 50 و 60 همين­كشور رسيده­ است؟ آيا آن­چه آمار داده مي‌شود و از آن­ها تحول در زندگي­زنان را نتیجه می­گیرند، جز اندكي تغییرصوري و سطحي كه بيش­تر با ارقام و ظواهر سروكار دارد، هيچ پيش­رفت اساسي‌اي كه زنان بتواند با پشتوانه‌ي آن مراحل رشد و تكامل، يا حتا دفاع از حقوق­انساني خودرا مطابق آن عملي سازند، پديد آمده است؟ كدام­يك از قوانين كشور در صورت تعبير و تفسير­درست آن، منافع و حقوق­انساني زنان­را تضمين و يا حمايت مي‌نمايد؟ چه نيرو و تشكيلاتي واقعاً درجهت حمايت از حقوق­انساني زنان شكل گرفته كه منافع زنان­را بر ديگرمنافع ترجيح دهند؟
ولي­نعمتان خارجي بابرگزاري هزاران سمينار و كارگاه و كنفرانسی كه طی آن ده‌ها ميليون دالر را هزينه نموده­اند، آيا به­جز نقطه‌اي كه تنها يكي­دو درجن زن­را چنان متمول ساخته كه اينك قادر­ند انسان­های زيادي­را عقده­گشایانه حتا بخرند و به­اسارت گيرند، رسيده‌ايم؟ درحالي­كه بخش­بزرگي از زنان از شدت فشارهاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي، فرهنگي، رواني و... به خودكشي و خودسوزي رومي‌آورند و آمارها نشان مي‌دهد كه ميزان اين حوادث در سال 85 دو برابر سال 84 و چندين برابر سال‌هاي پيشی كه هنوز سمينارها و كارگاه‌هاي آموزشي به اين سطح رونق نيافته بود، رسيده اند.
حال و باتوجه به موارد يادشده، آيا بهتر نيست تا اين هزينه‌هاي سنگين را من­بعد به­جاي مجالس بی­محتوا، براي ازميان برداشتن مشكلات و معضلاتی­كه منجر به خودكشي و خودسوزي مي‌گردند، به­مصرف رسانند؟ يا اين­كه با اين ده‌ها­ميليون دالر، زنان شايسته و داوطلب­را جهت آموزش براي پوليس باصلاحيت زنانه، وكلاي مدافع، قاضي و بازپرس‌هاي آگاه و متعهد نسبت حقوق­انساني زنان هزينه مي‌كردند تا نيمه‌ي مغضوب جامعه و به­ويژه نسل­جوانش از روي استيصال و درماندگي و بی­پناهی دست به­خودکشی نزنند.
مسلماً باشکل­گیری نيرويي معتقد به برابري زن و مرد، براي حفاظت­از آنان كه نه­تنها مردانه فكر نمي‌كنند و همانند پليس مرد كه تمام هم­وغمش دست­يابي به بدن زن و چگونگي استفاده‌ي شخصي و تجارتي از آن است، نبوده بلكه توجهي به­حال اسف­بار هم­جنسان خود باشند، مي‌تواند لااقل دلهره‌ي ناشی از احساس ناامني دايمي زنان­را كاهش دهد. شايد اين‌ها همه رؤيايي بيش نباشند، چراكه...

در منجلاب مردسالاری (1)




کاظم وحیدی
درست ازلحظه­اي كه خبر تولد نوزاددختر به خانواده­اي اعلام مي­شود، چهره­هاي نزديکان ازخشم برافروخته شده و به­دليل ناخشنودي و شدت­خشم، رفته­رفته رنگ عوض كرده و سياه و سياه­تر مي­شوند و سنگيني ننگ دوش­شان را مي­فشارد. گويي­كه سياهي و بدبختي و بدنامي زندگي­آينده با چنين­ولادت ناميموني رقم خورده است. بدبختانه اين تعبير دررابطه با وضعيت يك خانواده­ي عرب­جاهلي قبل­از اسلام نيست که نگران اسارت فرداي اين­مادينه به­دست قبايل­رقيب باشند، بلكه انعكاس عينيت­اجتماعي، آن­هم در قرن بيست­ويكم و در جامعه­ي ماست.
آخرين تحقيقات و مطالعات­روانشناسي و علوم­رفتاري نشان مي­دهد كه نوازش طفلي كه­هنوز در رحم مادر است، حتا با لمس­شكم، اثرات­خاصي بر شكل­گيري روان­طفل دارد. حال بادرك و فهم چنين نظريات­علمي­اي، به روان طفلي بينديشيم كه از بدوتولد با بي­مهري، غضب و تبعيض­هاي آشكار خانواده و خويشاوندان مواجه مي­گردد.
چندي­بعد زماني­که نوبت بازي­دختر مي­رسد، ممنوعيت­ها يکي پس­از ديگري بروز مي­کنند. نوع­بازي را سليقه و علاقه­ي­دختر تعيين نمي­کند، بلکه توسط بزرگ­ترها و بنا به­رسم و رواج­جامعه که براي هرجنس بازي­جداگانه­اي درنظر گرفته شده است، انتخاب مي­گردند. دختر به­ميل خود نمي­تواند با هرکسي که بخواهد بازي نمايد و حتا اسباب­بازي­اش را نيز متناسب با جنسيتش تعيين مي­نمايند. هم­چنين از همان کودکي به او مي­آموزند که بايد آلت­تناسلي­اش را از ديد پسران خردسال هم پنهان نمايد و علاوه بر آن، بايد نسبت به حرکات و رفتارش بسيارمحتاط باشد. بدين­گونه تصويري روشن از ماهيت وجودي­زن در نظام­مردسالاري که اورا با عضوتناسلي­اش يکي مي­داند، ارائه مي­گردد تا بانقشش در جامعه بيش­تر آشنا گردد.
به­موازات بزرگ­تر شدن دختر، محدوديت­هاي ديگري هم برآن افزوده مي­شود. ديگر اين­مادينه تنها يك نان­خور اضافي نبوده، بلكه كوچك­ترين غفلتي مي­تواند عواقب ناگواري­را براي آبرو و حيثيت خانواده و خويشاوندان به­دنبال داشته باشد. بنابراين روز به­روز بر محدوديت­ها و ممنوعيت­هايش بايد اضافه گردد. بايد از بازي و معاشرت باکودکان­پسر خودداري نمايد. سوال­هايي که دررابطه با زندگي و آينده­ در ذهنش ايجاد مي­گردند، پاسخ دادن به آن­ها مربوط بزرگ­ترهاي پرورده­ي نطام است تا در نقش­هاي کليشه­اي زنان در جامعه تغييري به­وجود نيايد. آيا به مكتب برود يا نرود؟ اگر برود محيط آن­جا چگونه است؟ مسير راه چطور است؟ اساساً سود مكتب­رفتنش چيست؟ جز اين­كه چشم و گوشش باز شود و چيزهاي ناشايستي مانند روابط باپسران را بياموزد. در به­ترين­حالت، دختر با مکتب­رفتن بي­کاره مي­گردد و از انجام کارهاي خانگي باز مي­ماند و چندسال ديگر، وقتي به شوهرش دهيم اين درس­ها به چه كارش مي­آيند و آيا مي­توانند رضايت­شوهرش را برآورده نمايند؟
كاش همه­ي­درد يك زن اين­بود و تنها به­خاطر محصور بودن در چهارديواري خانه و افتادن به­دور باطل تهيه­ي­غذا، شستن­لباس و... . علاوه بر­آن، بايد هرلحظه گوش­زدهاي مادر که­همه از ممانعت و نفي حکايت دارند را گوش کند و نصيحت بشنود و تنها برمبناي آن­ها عمل نمايد.
از لحظه­اي كه به­هرشكل ممكن وارد مكتب واجتماع شدم، آن­جا را بدتر يافتم. تا ديروز كه بيچاره دختركي بيش نبودم، مي­پنداشتم كه خانه قفس است و هوايش كشنده، اما حال مي­بينم و با تمام وجودم لمس مي­كنم كه، بيرون­هم پر است از درندگان سلطه­جويي­ که هميشه درپي من هستند و جز استفاده از تنم، چيزي انتظار ندارند. چون به آنان نيز آموخته­اند که­تنها تن­زنان قابل استفاده است. به­همين دليل آن­ها چيزي بيش­از آن نمي­دانند. من­اما هميشه از مردان منع شده­ام و مصاحبت با آنان برايم نکوهش شده است. نمي­دانم که­آيا کسي به پسران نگفته است که چنين­توقعاتي بسي زشت­اند؟ خدايا به­كي و كجا پناه برد اين دخترك چشم و گوش­بسته­ي سرگردان که از زندگي، جز نهي­شدن نياموخته است!
چون موجودي بي­پناه به كتاب­هاي­مكتب پناه بردم. اين كتاب­ها هم جزهمان پرهيزها و جدايي از پسران و تفاوت اين دوجنس و تقسيم­وظايف کليشه­اي و ازپيش تعيين شده چيزي براي تجويز کردن نداشتند که از آن­ها بياموزم. پي­درپي به­من سفارش مي­كردند كه به­خانه برگردم و كارم تنها ظرف­شويي، خياطي و آشپزي است. در کتاب­هاي مکتب که بايد نسل­فردا را بپرورانند و جامعه­ي شايسته!! بسازند، جز برتري مردرا برزن نيافتم. از سويي، هم­خودم وهم ديگر هم­جنسانم ناچاريم تا آن­ها را بخوانيم. چراکه اساساً اين­کتاب­ها براي همين­منظور تهيه شده­اند که بايد مباني تبعيض­جنسي و مردسالاري را در اين اولين­گامِ ورودما کودکان به اجتماع (مکتب)، به­ما بياموزند و ماهم خلاف آن مقررات و آموزه­ها کاري نکنيم، که درغير اين­صورت، ضداجتماع و بدکاره به­حساب خواهيم آمد. من هرگز در اين کتاب­ها همه­ي کارها و سرگرمي­هايي را که دوست داشتم و معتقد بودم که با کسب آنان به "قدرت"، "آگاهي"، "آزادي" و حق تصميم­گيري مي­رسيدم، نيافتم. در اين­کتاب­ها به­ما تلقين مي­شود که بسياري از کارها و مسئوليت­هاي اجتماعي موردعلاقه­ی­ما در حيطه­ي­انحصاري مردان است تا با آموختن آن­ها بايد سرپرستي ما صغيران­را به­عهده گيرند. بنابراين ماکه نيازي به­سرپرستي و رياست و قدرت نداريم، لازم نيست تا آن­ها را بياموزيم.
به آموزگارم مراجعه مي­كنم و از او مدد مي­خواهم. او هم به­سان من اين­دوره را پشت­سر نهاده است. از رنج­هايش برايم مي­گويد. به­او گوش مي­كنم، وقتي­كه سفره­ي دلش را برايم باز مي­كند، دردهايش مانند دانه­هاي­انار به هرسو مي­ريزند. او مسن­تر از من بوده، بيش­از من در اين­منجلاب که­نامش را زندگی گذاشته­اند سپري نموده، بيش­تر از من مطالعه دارد و درنتيجه تجربه­ها و دردهاي دلش­هم فزون­تر از من مي­باشد.
به او مي­گويم، خوب تو درمقابل اين­همه بي­عدالتي، بدبيني و تبعيضي­که از­آن مي­نالي که خود نشانه­ي عدم­رضايت تو از وضعيت است، در رويارويي با آن­ها چه كرده­اي؟ نيش­خندي مي­زند و آهي ازپس­آن سرمي­دهد و مي­گويد: "من­هم وقتي در سن و سال تو بودم همين فكرها را مي­كردم و اغلب در زندگي رؤيايي­ام غرق مي­شدم. شب­ها وقتي­که سر به­بالينم مي­گذاشتم، ساعت­ها مي­انديشيدم که­چه­ لذت­بخش خواهد بود اگرما زنان­را مثل مردان آدم­ به­حساب مي­آوردند، و هيچ­کس از روي تحقير به­ما ترحم نمي­کرد. چه شيرينند آن لحظاتي که دور از واقعيت­زمانه در ذهن­ما مي­گذرند، اما افسوس که آن­ها توهماتي بيش نيستند. ساده نشو عزيزم، با اين­تقدير گرچه به­دست ديگران ساخته مي­شود، به ستيزه مپرداز كه­ترا درهم مي­شكند. زندگي براي ما­زنان هزاران­سال است که همين بوده است. خوب يا بد، هيچ­چيز عوض نمي­شود حتا اگر بنالي و سر و صدا کني و يا چيزهايي بنويسي! تو حق داري اين­سخنان را برلب براني، زيرا به دل­خوشي هم نياز داري و بايد درخود رؤياهايي بپروراني و گرنه خيلي­زود خودت­را خواهي کشت. تو هنوز به خانه­ي­شوهر نرفته­اي، آن­جاست كه ديگر اثري از رؤياهايت باقي نمي­ماند. تن به زندگي بده و خودت­را راحت كن". كلمه­اي تازه و نامأنوس، ”زندگي“، كه­هرگز نفهميدم چيست! و بارها از خودم پرسيده­ام که به­راستي زندگي چيست؟ ديگران در جوابم تنها به­تشريح همان­روابط نابرابر زن و مرد و انجام­درست وظايف­کليشه­اي و ضرورت­طبيعي آن پرداخته­اند و نامش­را زندگي گذاشته­اند. اگر واقعاً زندگي همان­است که از کودکي برمن و هم­جنسانم رفته است، پس واي برمن، و لعنت برزندگي.
ابتدا تعجب کردم که او چرا اين­همه بي­اراده خودرا تسليم سرنوشتي نموده که بزرگ­ترين قربانيانش ما زنانيم. اوکه درس­خوانده و تحصيل­کرده است و بايد ريشه­ي مشکلات­را درک نموده و براي ريشه­کن کردنش مبارزه نمايد. وقتي به حرف­هايش بيش­تر و عميق­تر فکر کردم، دريافتم که مبناي استدلالش همان کتاب­هاي­مکتب و حرف­هاي ناشي­از عرف، جامعه و تربيت و آموزه­هاي پدر و مادر است که ساليان­قبل و براي نسل­هاي­گذشته ترتيب يافته بودند، اما سينه­به­سينه و با کارکردهاي وسواسانه و وفادارانه به­آن­ها، اينک به­ما رسيده و پدر و مادرهاي­مان بدون آن­که در آن­ها تفکر و تصرفي نموده باشند، طي پروسه­ي بازتوليد فرهنگي ـ اجتماعي آن­را پذيرفته و اينک همه­ي نگراني­شان اين است که خداي نکرده ما مادينه­هاي­جامعه آن­ها­را زيرپا گذاريم و آن­ها شرمنده و سرافکنده گردند. خوب، وقتي کتاب­هاي­مکتب با چنين­هدفي تدوين مي­يابند، بايدهم فراورده­هايي چون آموزگارم و همه­ي کساني­که درتوجيه وضعيت مازنان قلم­فرسايي و نطق مي­کنند، داشته باشند.
درگريز از اين­ظلم بي­حد و حصري­که ديگر برايم تحمل­ناپذير شده بود، اين­بار به کتاب­هاي­بازار که ازهرجا و پهنه­ي هراجتماع و تاريخي آمده و درمورد سرنوشت­مردمان گوناگون نوشته شده­اند، رو آوردم. خدايا، در آن­جاهم چيززيادي جز الفاظ­زيبايي که توجيه­گر ضعيفگي و کم­عقلي من و نهايتاً تأييد روابط­موجود بين زن و مرد بودند، نيافتم. انگارکه جمود بر همه­چيز فايق آمده و کسي­را غيراز تکرار و گسترش و عمق­بخشيدن به آموخته­هاي گذشته­ي­شان، حق نوشتن نيست. شايدهم تنبيهاتي که براي تجاوز از خطوط­سرخ مذهبي که توسط متوليان­دين وضع شده و حتا دامنه­اش به عرف­هم کشيده شده و بدين­گونه آن­ها­را مقدس جلوه داده­اند، همه­را ترسانيده است. پنداري که­همه و به­طور هماهنگ دست به­ دست­هم داده تا فقط از مرد و نيکي و برتري وي بنويسند و ما زنان­را موجوداتي که تنها براي­خدمت به مردان آفريده شده­ايم قلمداد نمايند. خوب، مسلم است که چنين­انديشه­اي به آن­جا مي­انجامد که به­ترين مازنان کساني­اند که رضايت بيش­تر مردان­را جلب بتواند. به­خود گفتم که­شايد نويسنده­هاي زن­هم، سرنوشتي همانندمن و ديگرزنان داشته و همان کتاب­هاي­مکتبي، عرف و سنن بر آنان نیز غلبه نموده و پس­از شکست­هاي پي­درپيِ اقدامات و مقاومت­هاي­شان، دست­آخر به آن­ها تن داده­اند. راستي چطور آن­ها باور کرده­اند که اين­رسم و رواج، درست و ثابت­اند و هرگز تحول نمي­پذيرند، درحالي­که اجتماع و انسان خود پديده­هاي متغير مي­باشند؟ مگر روندرشد و تکامل­انسان از قلمرو ضرورت به­سوي آزادي نيست؟ ومگر ماانسان­ها هميشه با ابزارهاي دانش و فن­آوري­نو و پيش­رفته بر بسياري از تعبيرها و تلقین­های کهنه فايق نيامده­ايم؟ پس­چرا اين­رها شدن­ها که ناشي­از شکستن روز­افزون زنجير تقديرهاي­جبري موجوده­ي­تاريخي، اجتماعي و تاريخي هيچ اثري برزندگي مازنان ندارد؟
كم­كم بزرگ­تر شدم و مرا بالغ گفتند. خودم هرگز نمي­دانستم يعني­چه. عجب، مگر درکتاب­ها ننوشته­اند که مازنان نابالغيم و بايد زير سرپرستي­مردان قرار گيريم و به­همين دليل براي­ما قيم­جبري تعيين مي­کند؟ پس­چرا بالغ­مان مي­گويند؟ فکر کردم شايد پس­از اين، همه­چيز به­ناگه تغيير خواهد کرد. به­خودم دقت کردم، هيچ­چيز درمن تغيير نكرده بود، جز ديوارهاي بيش­تر و بازهم بيش­تري كه هرروز پيرامونم ساخته مي­شدند و نصيحت­هايي که پي­درپي افزايش مي­يافتند. از آينده شديداً بيم­ناک شدم که حتماً با خطرهاي جدي­اي مواجه خواهم بود که پدر و مادرم آن­همه نگران جوانی­ام ­شده­اند. از رفتن به خانه­ي هركسي، حتي نزديك­ترين خويشاوندانم هم به­تدريج منع شدم. به­من گفتند، آن­ها پسران جوان دارند. هرچه فكر كردم چيزي نفهميدم. پسرجوان مگر دشمن است و آدم­خوار؟ اگر پسران­جوان خويشاوندان ماهم گه­گاهي به­ خانه­ي­ما مي­آمدند، من بايد از انظارشان پنهان مي­شدم، چه­رسد به صحبت­كردن با آن­ها! اوه خداي من، بازهم نفهميدم چرا؟ هيچ وقت نفهميدم چرا؟ چرا؟ چرا؟ تنها چيزي­که ازبلوغ درک کردم اين­بود که اينک آماده­ي استفاده­ي­جنسي نران شده­ام!! چراکه مفهوم همه­ي محدوديت­هاي وضع­شده برمن، نهايتاً به آلت­تناسلي­ام منتهي مي­شود.
اغلب هنگام خارج­شدن ازخانه، احساس مي­کردم كساني مرا زيرنظر دارند كه­مبادا با پسركي­نادان چون­خودم (كه اوهم نمي­دانست چرا ميل­دارد با جنس­ديگر، حتي يك­كلمه سخن بگويد) تماس بگيرم. حتا براي­سلامي که آن­همه ازثواب و خوبي­آن برايم گفته بودند، و ديگر نمي­دانم چه. اگرهم پسري دنبال مرا مي­گرفت و پي­درپي تعقيبم مي­کرد، همه مرا ملامت مي­نمودند و مي­گفتند، او خودش بد است که پسران­را به­دنبال خود مي­کشد. دکاندارمحل، آيس­کريم­فروش، کراچي­وان، پوليس، هم­صنفان و کي و کي، همه مرا وظيفه­وار زيرنظر داشتند. توگويي همه­ي­اجتماع دست به دست­هم داده تا منِ­زن که سرشت و ساختار آناتوميک ـ فيزيولوژيکم تمايل به روابط­جنسي دارد، ره­انحراف نروم و با جنس­ممنوعه رابطه برقرار نسازم. همه­ي­وجود و هستي­ام را به چند عضو بدنم خلاصه مي­نمودند و هرگونه رابطه­را هم، ­شکلي از اشکال به­آن مرتبط مي­دانستند!! اعضايي­که خودم تا آن­زمان هرگز به آن­ها نينديشيده بودم و يا اصلاً آن­ها­را چيز تعجب­برانگيز و استثنايي نيافته بودم که بر طرزتفکر و رفتارم اثري گذارند!! اما آنان و با گوشزدهاي مکررشان، من و ديگردختران را ازسويي نگران مي­ساختند و ازسوي ديگر به اهميت­آن واقف و رهنمون مي­گشتند. به­ويژه وقتي پسران­را مي­ديدم که تا چه­اندازه مشتاق دست­رسي به آن­هایند، روزبه­روز بر کنجکاوي و فکرکردنم به­همان چند عضوم، مي­افزود.
با هزاران­رنج و تمام­مراقبت­هايي كه ازمن مي­شد، مكتب­را به­پايان بردم و آن­روز را درست به­خاطر دارم که با چه­سرعت و شور و شعفي خودرا به­خانه رساندم تا نتيجه­ي موفقيت خودرا با خوشحالي به خانواده­ام اطلاع دهم. مطمئن­بودم كه آن­ها پس­از آن­همه تشويش، نگراني و نااميدي كه انتظارات موفقيت مرا از خيال و تصورشان به کلي زدوده بود، به­مراتب بيش­از من شاد مي­گردند. شايدهم اين­واقعيت را بپذيرند كه من­هم مي­توانم كاري بكنم كه هركس ديگري مي­كند، يعني هرپسر ديگري!! چون هردو همان کتاب­ها­را مي­خوانيم، با اين­تفاوت که او حق دارد به خانه­ي­دوستان برود و با آن­ها مشترکاً درس بخواند، يا به کتاب­خانه برود و يا با بزرگ­ترها و آموزگاران تماس بگيرند و از آن­ها مشکلات خودرا بپرسد، که من از آن­حقوق محروم بودم و جز راه­خانه تامکتب، آن­هم سربه­زير، حق نداشتم بپيمايم.
به­خانه رسيدم، مادرم­را درآغوش گرفتم و خبر كاميابي خودرا به او دادم. به­سادگي گفت: خوب شد از شرمكتب خلاص شدي. بعدازاين بايد به يكي از خواستگارها جواب مثبت بدهيم. حيرتم زد. نمي­دانم چرا حتا مادرم شاد نشد، چون اوهم زن است و موفقيت من در واقع موفقيت اوهم به­شمار مي­رود. اگرهم شاد مي­شد نه به­خاطر کام­يابي­ام در درس و تحصيل، بل به­خاطر اين­که بدون بدنامي و سرافکندگي، علي­رغم نگراني­هاي دوستان و آشنايان از رفت­وآمد بيرون، خلاص شده و ديگر لازم نيست تا از اين به­­بعد نگرانم باشد.
بازهم سخن­از خواستگار لعنتي بود که نمي­دانستم ازمن چه مي­خواهد. نمي­دانم که اصلاً چرا و با چه­انگيزه و هدفي، هم­چنين با آن­همه هياهو و مصرف و چانه­زدن براي تهيه­ي اين و يا آن، تلاش مي­کند تا مرا تصاحب نمايد. ما دختران نيز ناچاريم که روزي بالاخره با يکي از همين خواستگارها برويم. گرچه بعضي از هم­جنسانم را مي­ديدم که با چه اشتياقي فلان­چيزها را شرط مي­گذاشتند تا راضي­شوند و هم­نشينِ ابديِ خواستگار گردند. يکي­شان به­من مي­گفت که، "ما زن­ها جز همين­روزها را براي نازفروشي نداريم و اين­ها قيمت يک­عمر خدمت به شوهر است!!" من خودم تنها دوچيز را از ازدواج مي­دانستم، چون از هر کسي پرسيده بودم غيراز آن­ها­را به­من نمي­گفتند، حتا بزرگان و پدر و مادرهاي­مان (شايد خود آن­ها هم چيزي بيش­تراز آن نمي­دانستند). يکي جداشدن از پدر و مادر بود و ديگري مورد استفاده قرار گرفتن آن اعضاي ممنوعه­ي­ما که همه­ي­وجود و شخصيت­مان را با آنان مي­سنجيدند و ساليان­درازي هم براي حفاظت آنان از دست­رسي مردان، آن­همه نگراني­را براي خانواده و دوست و آشنا خلق کرده بود. شايدهم فکر مي­کردند که آن اعضا، امانت مردان است که نزد مازنان گذاشته شده­اند و بايد روزي دست­نخورده تقديم­شان کنيم. اين­را هم از سرنوشت ديگران آموخته بودم که موقعيت و سرنوشت مازنان پس­از رضايت­دادن به يکي­از خواستگارها، هرچه­هم پول و جهيز بيش­تري گرفته باشيم، هيچ تغيري نمي­کند، و نهايتاً خدمت­کار تمام­وقت بي­مزد بودن چه درخانه­ي پدر و مادر، و چه خانه­ي آن غريبه­هاي بدبختي که براي تملک­ما سر خودرا به هرسنگي مي­زنند، سرنوشت­محتوم و تغييرناپذير ماست.
بالاخره با تحمل رنج­ها، اتهامات و صدها ناسزايي كه بيش­تر ازسوي قوم و خانواده­هاي نزديك­مان نصيبم مي­شد، توانستم از شر خواستگارهاي متعدد رها يابم و به­جاي ورود به قفس خانه­ي­مردي كه تنها براي استفاده از اعضاي­ممنوعه­ام آن­همه تلاش و مصرف مي­نمايد، به دانشگاه بروم.
آن­جا براي اولين­بار بود كه آزادانه با مرداني كه ساليان درازي از مصاحبت با آن­ها برحذر بودم، تماس گرفتم. هرگز چيز عجيبي از آن­ها نديدم. انساني هم­چون خودم، درپي درس و درك­زندگي. بالاخره با توسل به ترفندهاي مختلف، توانستم خانواده­ام را قانع سازم تا سال­هايي چندرا صرف درس وتحقيق نمايم. اين­مدت هم سپري گشت و درسم­را به­پايان رساندم. فكركردم ديگر ضعيفه و نحيفه­اي نيستم كه كسي مدام مراقبم باشد و براي زندگي­كردن زير بازويم را بگيرد و من­هم به آن­ها تكيه داشته باشم. احساس كردم كه ديگر براي خودم كسي شده­ام. اينك پس­از زماني تحقيق و معاشرت­آزاد در اجتماع، مي­توانم ”زندگي“­را بفهمم و تعبير كنم. اينک زندگي برايم جز روابط و معاشرت و تلاش جهت مناسب­تر ساختن آن­ها نبود، درحالي­که مردان درک­شان آن­بود که چگونه بايد از زنان سرپرستي کنند و از آن­ها مراقبت نمايند. يعني مردشايسته کسي است که بتواند زن و فرزندانش را اداره کند! اما تلاش­زنان هميشه اين بوده که جز داشتن مردقوي­تر و متمکن­تري که­هم ازما مراقبت نمايد و هم وسايل رفاه ما­را مهيا سازد، نمي­باشد که مفهوم دقيق آن "تمکين" و تن­دادن هرچه بيشتر به جنس­برتر است.


ادامه دارد