۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

«مادر» در کمند «خانواده»

کاظم وحیدی 

«مادر» واژه¬ای است که چون به زن اطلاق می¬گردد، به¬لحاظ مفهومی در طول تاریخ چند هزار ساله¬ی مردسالاری سخت دچار تحریف شده است. این واژه را از نظر معنی می¬شود گفت که «ما» «در» او جاداریم. یعنی مادر فراگیرنده¬ی همه است. در عربی نیز چنین مفهومی از کلمه¬ی «ام» می¬شود استنباط نمود، چون «ام» به معنی جای¬گاه بوده و بدین¬گونه جای¬گاه همه است. البته در زبان انگلیس این واژه بیش¬تر برگرفته از همان «مادر» فارسی می¬باشد. بنابراین واژه¬ی انگلیسی «mother» به¬لحاظ کاربردی و مفهوم، همان¬گونه که خودش از ریشه¬ی فارسی گرفته شده است، تقریباً مفهوم اصلی فارسی را نیز حفظ نموده، طوری¬که در زبان انگلیسی وقتی از واژه¬ی «Mother» به¬عنوان پیش¬وند استفاده می¬گردد، به¬مفهوم «اصلی»، «عمده» و «مرجعی» برای پسوند و پدیده¬های مرتبط با آن، تداعی می¬گردد. مثلا وقتی در کمپیوتر می¬گوییم Motherboard، درواقع عمده¬ترین قطعه¬ی کمپیوتر را بیان می¬کنیم.
بر این اساس، مادر عمده¬ترین و محوری¬ترین واحد در جامعه¬ی انسانی بوده که همه¬ی پدیده¬ها را می¬توان به آن ارجاع داد. این امر بیش¬تر به خاطر «زن» بودن مادری است که به¬لحاظ آناتومیک- فیزیولوژیک از ویژگی¬هایی برخوردار می¬باشد که او را نسبت به نرینه¬ها برتری میبخشد. موجودیت سیستم تناسلی سه کاره نسبت به سیستم مشابه نرینه¬ها که ناقص و یک¬کاره می¬باشد، از ویژگی¬های با ارزش زن به¬شمار می¬رود.
زمانی که وارد جزئیات شده و این سیستم را دقیق¬تر بررسی می¬نماییم، از عظمت حیات¬بخشی کروموزم X آگاه می¬گردیم، به¬گونه¬ای که اگر این کروموزم وجود نمی¬داشت، خلق زندگی ناممکن می¬گشت. به¬عبارت دیگر، تنها موجودیت جفت کروموزمی XX در زنان، ضمانتی برای بسته شدن نطفه¬ی انسان می¬باشد و گر نه، جفت کروموزمی Y که از آن به¬عنوان X شکسته و یا ناقص ناقص یاد می¬گردد، تنها در مرحله¬ی پس از بسته شدن نطفه به تلاش جهت توسعه و رشد مشخصات ثانوی در نطفه و جنین نرینه فعال گردیده و روند طبیعی مادینه¬شدن نطفه را مختل ساخته و با افزایش غیرعادی و بسیار بالای هرمون مردانه، آن را در سمت نرینه شدن سوق می¬دهد.
اصالت مادینه در خلقت، تنها توسط فیزیولوژی و دانش غدد درون¬ریز (indicronology) مهر صحت نخورده، بلکه عمده¬ترین نص دینی (قرآن) نیز آن را به¬صراحت بیان داشته است. در این رابطه در آیه¬ی اول سوره¬ی نساء که خود از آیات محکم به¬شمار می¬رود، چنین آمده است، «یا ایهاالناس اتقوا ربکم الذی خلقم من نفس واحده و خلق منها زوجها و... ». در این آیه، سرشت خلقت به وضوح و برخلاف استنباط مردسالارانه¬ی کسانی که بدون هیچ دلیل معتبر و منطقی¬ای تلاش می¬ورزند که «تاء» پایانی «واحدة» را تزئینی قلمداد نمایند، مادینه تلقی گردیده و با تأکید روی آن، راه تعابیر مردستایانه را کاملاً بسته است.
اما با تعابیر زن¬ستیزانه¬ای که اینک به جریان فکری غالب بدل گشته است، «مادری» که در برگیرنده¬ی همه چیز بوده و در دوره¬ی مادرسالاری، ویژگی خاص بارداری به او قداست و آفرینندگی بخشیده بود و به همین دلیل وی را خداوند مادینه و الهه (goddess) می¬دانستند، پس از تحریف مفهوم واقعی «مادر» او را از ویژگی¬های «همه¬گیر»، «مقدس» و دربر گیرنده¬ی همگان تهی ساخته و تا سرحد کنیزکی برای تفریح و لذت مردان و تولید فرزند برای آنان تنزل داده و با سپردن وظیفه¬ی پرورش کودک، او را در درون چهاردیواری خانه به بند کشیده¬اند و مقصود حدیثی که کمال بشری (رفتن به بهشت) را منوط به تصمیم و اقدام مادر دانسته است (الجنة تحت اقدام الأمهات)، آشکارا غیرمحقق ساختند. چون زنی که وظیفه¬ی یگانه¬اش مربی فرزندان و حفظ نظم خانه گشته است، دیگر از اجتماع دور می¬ماند و چیزی از جامعه و نیازهای امروز و فردایش نمی¬داند تا فرزندان را متناسب با آن پرورش دهد. در مقابل چنین تجریدی، فرزندش اگر نرینه باشد، به مکتب می¬رود، دانش می¬آموزد و فعالانه وارد اجتماع می¬گردد و از آن اثر می¬پذیرد و به موازات آن گام برمی¬دارد و بدین¬گونه فرسنگ ها از مادر پیشی گرفته و او را عملاً از مقام پرورش فرزند ساقط می¬نماید، درحالی¬که این نام به¬مثابه¬ی یک وظیفه، کماکان بر او باقی می¬ماند.
با تثبیت تعریف نو از «مادر» و مقام «مادری» و پذیرفته شدن این وظایف به¬مثابه¬ی یک عرف اجتماعی- فرهنگی، زاییدن فرزند و رسیدگی به آن بخشی از مقام مادری تلقی گردید. مردی که با اهدای این مقام به زن، خود را از تقبل وظیفه¬ی پدری که در واقع مکمل نقش پرورشی کودکان می¬باشد، رها ساخت و گام دیگری در راستای رفاهش برداشت و با تفویض مقام مدیریت امور منزل، زنی که این به مادری با تعابیر مردگرایانه تبدیل گشته است را به کنیزی که وظیفه¬اش آشپزی و کالاشویی و نظافت خانه است، واداشت. هم¬چنین با تشویق و تاکید بر این نکته که زن گرم¬کننده¬ی کانون خانواده است، بستر خود را گرم نمود و کام¬جویی از کنیزکی خوش¬باور و دل¬باخته به عناوین کاذب را نیز نصیب خود ساخت.
مادری که همیشه از حضور فعال در جامعه و برخورداری از آگاهی اجتماعی بازمانده، دیگر توان¬مندی فکری و عملی و درک دقیق مشارکت اجتماعی را از دست داده است و نمی¬داند که خانواده به¬مثابه¬ی هسته¬ی تشکیل¬دهنده¬ی اجتماع تنها با تقسیم عادلانه¬ی کار میان زن و مرد باید پیش برود تا اجتماع سالم و به دور از فریب و اغوا شکل بگیرد. چراکه روابط اجتماعی چیزی نیست جز روابط انسان¬هایی که در حلقات کوچک¬تری به¬نام خانواده جمع شده¬اند. بنابراین، چنین روابطی باید بر اساس فهم و درک مسائل درونی خانواده و منافع آن تنظیم یابد، درحالی¬که این مرد است که مسئولیت تنظیم روابط بیرونی خانواده را برعهده داشته و تنها روابط محدود فیمابین خانواده¬ و آن هم با حفظ کلیشه¬ای نقش برتری و ریاست مردان، به زن واگذاشته شده است که بدین¬گونه نه نقشی در تصمیم¬گیری و امور مالی خانواده دارد و نه آن را درک می¬تواند. چون او همیشه با دید مادی به مسائل درون خانواده نگریسته و به همین دلیل نقش خود را تنها در تامین نیازهای مادی آن محدود ساخته است. پدر دیگر به نقش «مهر» و «عاطفه»¬اش در خانواده به¬عنوان نیازی انسانی اعضای آن بها نمی¬دهد و زن را به¬مثابه¬ی تجسم مهر و عاطفه مطرح ساخته و بدین¬گونه چیزی را که خود از آن گریزان می¬باشد به زن واگذار نموده است.
امروز بر کسی پوشیده نمانده است که خانواده¬های بی پدر و یا مادر، فرزندانی ناسالم پرورش می¬دهند. گرچه سرپرست خانواده (پدر یا مادر) تمامی سعی خود را در برآورده شدن نیازهای مادی و عاطفی فرزندان به¬کار می¬برند، اما چنین فرزندانی با آن¬که تلاش می¬ورزند تا خود را برحوردار از وضعیتی عادی بنمایانند؛ اما نارسایی¬ها و ناهنجاری¬های تربیتی ناشی از عدم داشتن مادر و یا پدر (و حتا مهر و توجه آنان)، امریست طبیعی که اگر در شرایطی زیاد بارز و آشکار نباشند، مطمئناً در باطن آنان حضوری دایمی داشته و پی در پی نیش¬شان زده و جسم و روح آنان را به تحلیل می¬برد.
به همین دلیل، نقش فراموش شده¬ی پدر که خود ناشی از روگردانی وی نسبت به نیازهای گوناگون فرزندان می¬باشد، امریست که به خلق عقده¬های فراوانی در میان فرزندان می¬انجامد. پدری که از توجه عاطفی نسبت به فرزندانش شانه خالی نموده و آن را وظیفه¬ی مادر به¬شمار می¬آورد. چنین پدرانی همیشه با اداهایی ساختگی مانند گفتن این سخن که، «بچه¬ها بسیار خسته هستم»، در واقع می¬خواهند امر پرورش و توجه عاطفی را به زنش واگذارد و بدین¬گونه عقده¬های بی¬پدری را در فرزندانش ایجاد می¬کنند که در فرایند تسلسل انتقال ارزش¬ها و باورها، خود نقش مشابهی را در مقابل فرزندان بازی خواهد نمود. این در واقع پروسه¬ی تخلیه¬ی عقده¬هاست که نسل در نسل تحقق می¬یابد.
وقتی در خانواده، پدری نقش و وظیفه¬ی برابر و هم¬سان با مادر ندارد، رویای برابری زن و مرد به افسانه¬ای سرگرم کننده و غیرقابل پذیرش، حداقل برای فرزندانی که نقش تعیین کننده در فردای اجتماع دارند، مبدل می¬شود که در پروسه¬ی اجتماعی، اقدامات و تلاش¬های این چنینی را با مشکل و مانع جدی مواجه می¬سازد. وقتی مادر باید ظرف و کالا را بشوید، خانه را مرتب و تمیز نماید، غذا را آماده بسازد و به تمامی نیازهای مادی و معنوی فرزندان پاسخ بگوید، در عوض مرد خود را خسته از کار جلوه دهد و همه¬چیز را آماده بخواهد، حتا شکل گرفتن رویای برابری زن و مرد در ذهن فرزندان هم ناممکن می¬گردد. ذهنیت¬ها کاملاً متاثر از عینیت¬ها به¬وجود می¬آیند، حال ثبت و در راستای همان عینیت¬ها و شکوفایی و گسترش آن و یا در جهت مخالفت و ناسازگاری با آن. پس زمانی که نقش¬ها ثابت و غیرقابل شک و انکار هستند، ذهنیت¬ها و ایده¬آل¬ها هرگونه شکل و محتوا داده می¬شود، اما به¬هرحال، تغییر نقش¬ها در چنین تصوراتی جایی نخواهند داشت.
این است که برجسته¬سازی نقش و وظیفه¬ی مادری، تلاشی اغواگرانه از سوی مردان رفاه¬جو و سلطه¬گر به¬نظر می¬آید که به¬منظور به¬خدمت گرفتن دایمی زن و مآلاً تضمین زیاده¬خواهی¬هایش صورت می¬گیرد. بنابراین، باید اصل مشارکت همگانی را عملاً در درون خانواده تحقق بخشیم و وظایف را نه بر اساس «جنس» و «سن» که به¬طور نوین و همگانی تقسیم نماییم. امروزه در خانواده¬ها، تنها تبعیض¬ها و فشارهای ناشی از آن، برمبنای جنس (Sex) صورت نمی¬گیرند، بلکه فرزندان هم به¬دلیل پایین بودن سن¬شان، فاقد حق مشارکت در تصمیم و اجرای امور خانواده می¬باشند. این امر علاوه بر شکل¬گیری نطفه¬ی عقده و خشم در درون فرزندان، نوعی بی¬اعتمادی نسبت به خود را نیز به¬وجود خواهد آورد. این امر، هم زمینه¬ی بدبینی فرزندان را نسبت به بزرگان (پدر و مادر) فراهم خواهد ساخت که گاه با واکنش¬هایی بروز خواهد یافت، و هم بی¬اعتمادی نسبت به توان¬مندی آنان و احساس ضعف را به وجد خواهد آورد. این است که وقتی در تلاش رسیدن به جامعه¬ی مطلوبی که طی آن هر کس دارای نقش و سهمی در آن بوده و دیگر کسی عقده¬گشایانه با مسائل برخورد نمی¬کند، هستیم، باید با ایجاد تقسیم¬کار عادلانه و مشارکت همگانی در تصمیم و اجرای امور خانواده، نخست باید خانواده¬ای سالم ایجاد نماییم. سپس روابط فیمابین خانواده¬ها، (روابط اجتماعی) باید با تصمیم و اجرای مشترک تمامی اعضای خانواده تحقق یابد و نه مردی که خود از عواطف و تمایلات و منافع خانواده بی¬خبر است، در پروسه¬ی روابط اجتماعی مستقل از اندیشه و طرح اعضای خانواده شرکت نماید.
روابط و مناسبات درونی خانواده باید طوری تنظیم گردد که استعداد و شایستگی و مدیریت کسی در سایه¬ی وظایف محدود و تکراری و نقش¬های کلیشه¬ای محو نگردیده و رشد یک¬بعدی اعضای آن باعث هدر رفتن انرژی و زمان و شایستگی¬ها در اداره و تنظیم بهتر خانواده که به پویایی و رشد استعداد اعضا و نهایتاً تکامل جمعی خانواده نگردد.
مادر، دیگر فردی باشد که فریب مقام تحریف شده¬اش را بخورده است و در روابط اجتماعی، رشد فکری و سهیم شدن در درآمد و مصرف خانواده دارای نقش فعال گردد تا در صورت غیبت مرد (مرگ و یا مسافرت، طلاق و... ) عجز و ناتوانی¬اش در سرپرستی خانواده و تأمین هزینه¬ها ظاهر نگردد. هم چنین در صورت غیبت زن، مرد از عهده¬ی امور منزل و نگه¬داری و سرپرستی فرزندان به¬خوبی برآید. بنابراین، خانواده¬ای سالم نه مبنا را بر مادیات می¬نهد که تامین کننده¬ی آن، مستبدی خودرأی گردد، و نه تقسیم دایمی و همیشگی وظایف، اعضای خانواده را یک¬بُعدی پرورش دهد که در صورت عدم¬حضور مسئول یک بخش، بخش¬های مختلف آن کاملا بلنگد. باید مسئولیتی همگانی که با دادن نقش¬های متنوع و دورانی به همه، پدید آید. در این صورت دیگر همه انسان¬هایی تلقی شوند که دیگر وظایف کلیشه¬ای خود نبوده و با آن نقش¬ها الینه نگردند که هرگاه غذا آماده نباشد و یا کودکی بگرید، همه¬ی نگاه¬ها به¬سوی کنیزکی باشد که محو مقام موهوم «مادری» گشته است.



۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

زنان، خودکشي¬ها و خودسوزي¬ها




کاظم وحیدی


خودکشي و خودسوزي زنان که درواقع اعتراض به ¬زندگي و مناسبات موجود خانواده و اجتماع بوده، در کشور ما متأسفانه به¬شکل فاجعه¬باري رو به افزايش مي¬باشد. مناسبات، رفتار و روابط¬سنتي در خانواده¬ها عمدتاً از محتواي تبعيض «سني» و «جنسي» برخوردار بوده که هردو رابطه¬ي مستقيمي با خودکشي دختران و زنان¬جوان دارد. چراکه دختران و زنان¬جوان هم به¬دليل سني و هم از نقطه¬نظر مادينگي، کوچک¬ترين نقش و اختياري در تصميم¬گيري¬ها و اجراي آن¬ها در خانواده به¬مثابه¬ي مطمئن¬ترين مأمن¬شان، برخوردار نمي¬باشند. بنابراين آن¬ها به¬عنوان عناصر منفعل و پسيوي که تنها تصميمات مردان¬خانه بر آن¬ها به¬اجرا درمي¬آيد، ايفاي¬نقش نموده و همين باعث گرديده تا خودرا موجودي بي¬ارزش و بي¬نقش درجامعه و خانواده به¬شمار آورند و هرگز احساس شخصيت ننمايند. اين¬است که دختران و زنان¬جوان هميشه نسبت به¬ اين مناسبات معترض بوده و به¬دليل عدم¬تحقق خواسته¬ها و تمايلات انساني¬شان، عقده و خشمي متراکم در وجودشان خانه کرده است.
اقدام به¬خودسوزي و خودکشي را مي¬توان بالاترين و آخرین مرحله¬ي اعتراض و پرخاش عليه اين¬گونه مناسبات تلقي نمود، چراکه چنين حرکت اعتراض¬آميزي که با انفجار يک¬باره¬ي همه¬ي خشم و کينه انجام مي¬پذيرد، هرگز اولين تصميم زن در دست¬يازيدن به چنين اقدام ريسک¬آميز و فداکارانه¬اي نمي¬باشد. يعني، وقتي زني خودکشي و يا خودسوزي مي¬کند، بايد در فشارهاي شديد اجتماعي و خانوادگي عليه او، و نيز واكنش¬هاي متقابل و متعددي مانند نافرماني، فرار از خانه، روسپي¬گري، رفتارهاي¬عصبي، کشتن شوهر و انواع گوناگون اعتراض به¬ مناسبات¬خانوادگي و اجتماعي¬اي كه از درون¬مايه¬ي سنتي و تاريخ¬گذشته برخوردار مي¬باشند را پي بگيريم که با نتيجه نگرفتن از آن¬ها و عدم ايجاد تغيير در رفتار و مناسبات خانوادگي و هنجارهاي اجتماعي، دختر و زن¬جوان تصميم نهايي خروج از دور اين روابط ظالمانه و تبعيض¬آميز را مي¬گيرد. گرچه خودكشي را نمي¬توان واكنشي¬عقلاني، خردمندانه و ره¬يافتي درست و منطقي به¬شمار آورد، اما به¬دليل نبودن راه¬ها، نقش¬ها و الگوهاي¬رفتاري مناسب¬تري، هم¬چنين عدم انعطاف¬پذيري سرپرستان سنتي خانواده و اجتماع در مقابل تمايلات و خواسته¬هاي نسل¬جوان و به¬وي‍ژه مادينه¬ها، راه ديگري براي آنان متصور نمي¬باشد. اما با تمامي اين¬ها بايد توجه داشت كه دختر و زني كه به چنين اقدامي مبادرت مي¬ورزد، هرگز فردي سنتي، منفعل و تن¬داده به تقدير نبوده بلكه انساني است معترض به مناسبات¬كهن اجتماعي و خانوادگي كه چون راه ديگري پيش¬پاي خود نمي¬بيند و از سويي، جامعه فاقد هرگونه مكانيزم¬كنترل خشونت و تبعيض مي¬باشد، با اين روش توأم با نوميدي¬كامل، عدم تن¬دهي و تسليمي خود را بيان مي¬دارد.
فراواني اقدام به خودکشي و خودسوزي امري است که در جوامع گوناگون، متفاوت مي¬باشد. درجوامع شديداً سنتي، باورها و اعتقادات جامعه نقش تخديرکننده و تسليم کننده¬ي دختران و زنان¬جوان را به¬¬عهده داشته و تمکين آنان¬را درمقابل مناسبات مقدس¬شده¬ي موجود ميسر ساخته و حتا اين¬گونه روي¬کرده¬ها را تمجيد هم مي¬نمايد. درمتن چنين روابطي، زن نقش خودرا پذيرفته و خود اعتراض نسبت به آن¬¬را امري ضد ارزشي و ضد اخلاقي به¬شمار مي¬¬آورد. درجوامع مدرني که در روابط درون¬خانواده و اجتماع، امتيازاتي مانند معاشرت آزاد زن و مرد، حق تصميم¬گيري وبعضاً مديريت در خانواده، حق انتخاب¬همسر، حق¬¬کار و تصرف درآمدهاي مادي براي دختر و زن¬جوان درنظر گرفته شده و ارزش¬هاي¬اخلاقي خانواده، اجتماع و نيز قانون، پشتوانه¬ي اجرايي آن مي¬باشند، زمينه¬هاي خانوادگي و اجتماعي اقدام به خودکشي کاهش يافته و به¬دنبال آن گراف چنين حوادثي پايين آمده است1. روي¬هم¬رفته بايد اعتراف كرد كه در جوامع مدرن، زنان به¬لحاظ حقوقي به پيشرفت¬هاي غيرقابل انكاري دست يافته¬اند كه اغلب در قوانين¬شان گنجانيده شده و تا حدود زيادي در اجتماع¬هم نهادينه شده¬اند.
در کشور ما که جامعه¬ي شهري درمرحله¬ي گذار از پيش¬مدرن به¬سوي مدرنيته بوده و شهرهاي بزرگي مانند کابل، هرات و مزار که روابط سنتي در آن¬ها سست شده¬اند و درنتيجه ظرفيت بيش¬تر تحول¬پذيري را دارا مي¬باشند، نقاطي هستند که تنش ميان نسل¬جوان تحول¬خواه با نسل گذشته¬ي باورمند به روابط¬کهن، در آن¬ها به¬شدت جريان دارد. روابط توليدي (مناسبات اقتصادي) نوپا در شهرهاي بزرگ، پذيراي انديشه¬هاي توجيه¬گر چنين کسب و کاري مي¬باشد که عمدتاً توسط رسانه¬هاي جمعي، گروه¬هاي¬سياسي مدعي روشنفکري، سازمان¬هاي¬اجتماعي، مؤسسات و کشورهاي¬خارجي ترويج مي¬گردند. انديشه¬ي ليبراليزمي که روح مناسبات¬اقتصادي نو مي¬باشد، مجموعه¬ي نسبتاً منسجمي از آرا و افکار اجتماعي، سياسي و فرهنگي را به¬هم¬راه نظرات اقتصادي¬اش، يک¬جا عرضه مي¬کند. نظرات¬اقتصادي چنين مکتب فکري¬اي، يگانه نيازي است که تمامي جامعه¬ي رفاه¬طلب و پول¬دوست از آن استقبال مي¬نمايد، اما ديدگاه اجتماعي ـ فرهنگي¬اي که در يک کلي¬گويي گيج¬کننده مطرح گشته و طي¬آن امتيازات "سني" و "جنسي" را لغو مي¬کند، عناصر ناخواسته و ناخوشايندي براي نسل کهن به¬شمار مي¬روند که از متن روابط¬توليدي نو بيرون مي¬تراوند. درمقابل، نسل¬جواني¬که منافع خودرا در لغوامتيازات جنسي ـ سني گذشته مي¬بيند، شديداً ازآن استقبال مي¬نمايد. اين آغازتنش ميان دو نسل است. نسل گذشته¬اي که خود را از صلاحيت سرپرستي¬خانواده (بنابه سن و جنسش) برخوردار مي¬داند، چنين آرايي را برابر با لغو رهبريت بلا¬منازعش درخانواده و حتا اجتماع مي¬پندارد و سخت ازآن بيزار است. اين¬امر درمورد دختران¬جوان از کيفيت متفاوتي برخودار مي¬باشد. وقتي دختر و زن¬جوان براي کار و تحصيل مجبور به معاشرت با مردان مي¬گردد، براي پدر، برادر و شوهرش که هنوز درقيد ديد "اصالت¬جنسي" به¬سر مي¬برند، روابط¬جنسي پيامدحتمي معاشرت آزاد د وجنس به¬شمار می¬رود. به¬همين دليل و به¬منظور جلوگيري از بدنام شدن ميان قوم، همسايه و اجتماع، روابط¬آزاد دختر و يا زن¬جوانش را مانع مي¬گردد. اين امر به¬وضعيتي منتهي مي¬شود که تنش¬هايي را در درون خانواده ايجاد مي¬نمايد.
ازسوي ديگر، دخترجواني که براساس احساس دروني و نيز آموزه¬هاي نو، درصدد ازدواج با عشق و انتخاب است، هميشه تلاش مي¬ورزد تا از متن معاشرت¬آزاد با جنس¬مخالف، آن¬را تحقق بخشد. اما پدري¬که خودرا به¬دليل سن¬زياد و مرد بودن، عقل¬کل مي¬داند و بدين¬گونه خودرا برخوردار از صلاحيت تشخيص¬منافع آينده¬ي دخترش پنداشته، بنا به¬رأي خودش درصدد يافتن شوهرمناسب براي دخترش بوده تا به¬زعم خود، اورا خوشبخت نمايد. اين تنش¬ديگري است که در صورت پيروزي پدر، اعتراض جدي دختررا به¬دنبال داشته که خودکشي يکي از حادترين¬شکل واکنش به¬شمار مي¬رود.
از زمينه¬هاي ديگر خودکشي مي¬توان به روابط¬جنسي ناموفق ميان پسر و دختري اشاره نمود که با دوست¬داشتن و تصميم به ازدواج آغاز گرديده است. وقتي دختر باردار مي¬گردد و پسر از ازدواج با وي ابا مي¬ورزد، دختر فجايعي را پيش¬رو مي¬بيند که قرباني قتل¬ناموسي شدن يکي از آن¬هاست. درچنين شرايطي، تصميم به خودکشي يکي ازراه¬هاي نجات ازخشم نرينه¬هاي خانواده است. علاوه برآن، چه تنها با آشکار شدن بارداري دختر و يا کشته شدن توسط مردان خانواده، راز ميان خويشاوندان و همسايه¬ها برملا شده و سرافکندگي¬را براي همه به¬بار مي¬آورد. اما با اقدام به¬خودکشي امکان دفن رازي وجود دارد که مي¬تواند ضربه¬ي حيثيتي به خود و خانواده¬اش وارد نمايد.
علاوه بر زمينه¬هاي¬عيني رشد انديشه¬هاي¬ليبراليستي ميان مردم که ريشه در ساختار و پيچيدگي روابط¬توليدي با فرهنگ دارد، موج¬عظيم چندميليوني مهاجرت هم¬وطنان ما، به¬ويژه آناني¬که در کشورهايي با مناسبات¬سست سنتي (جوامع توسعه¬يافته و درحال¬توسعه) زيسته¬اند، درمجموع تمايل روزافزون به¬سوي آزادي¬معاشرت زنان و دختران¬را شدت بخشيده است. چون درآن کشورها بنا به¬مناسبات¬غالب اجتماعي، پدر از حاکميت و اعمال¬ فشارمطلق بر دختران برخوردار نبوده و اساساً آزادي¬هاي نسبي دختران و زنان¬جوان امري مذموم به¬حساب نمي¬¬آمدند. علاوه بر روابط¬اجتماعي کشورهاي ميزبان، پراکندگي خويشاوندان و اقوام که تلقين¬کنندگان اصلي احساسات "ننگ" و سرافکندگي مي¬باشند، عامل¬ديگري در کاهش¬فشار و محدوديت بر مادينه¬ها، درکشورهاي¬ميزبان بوده است. اما با ورود به کشور، غالب¬بودن مناسبات¬سنتي (دربسا موارد) از¬ يک¬سو، و سکونت ميان خويشاوندان و قوم، همان احساس گذشته مبني بر بدنام نشدن ميان قوم، همسايه و خويشاوندان تقويت گرديده، ايجاد محدوديت بيش¬تر براي مادينه¬ها و به¬ويژه نسل¬جوان را ايجاب مي¬نمايد. درمقابل، نسل¬نوي که در همان مناسبات کشور ميزبان پرورش يافته، پذيرش محدوديت¬هاي تازه براي¬شان مشکل بوده که خود به تنش¬ها، مقاومت¬ها و نافرماني¬هاي پي¬درپي نسل¬جوان مي¬انجامد. اين تنش¬ها با واکنش¬هايي چون عصيان و پرخاش¬گري، روسپي¬گري و بزه¬کاري تبلور يافته و بعضاً با خودکشي و خودسوزي اوج مي¬گيرند .
دراين رابطه کنفرانس سه¬روزه¬اي (25 ـ 23 عقرب 1385) در کابل داير گرديد که طي آن خانم سيماسمر رييس کمسيون حقوق¬بشر کشور، خواستار مجازات عاملين خودکشي¬ها و خودسوزي¬ها گرديد. هم¬چنين خانم فوزيه¬کوفي که درآن زمان معاون ولسي¬جرگه¬ي کشور بود، ادعا نمود که زنان عضو شورا تلاش خواهند نمود که به استراتژي تهيه شده در کنفرانس، جنبه¬ي قانوني دهند. وي افزود که آنان سعي به¬خرج خواهند داد تا مراجع تطبيق کننده¬ي قانون نيز در جهت کاهش خودسوزي¬ و ساير خشونت¬هايي که عليه زنان صورت مي¬گيرند، اقدامات مؤثري انجام دهند.
مسلماً چنين اقداماتي بي¬اثر نخواهند بود، اما بايد توجه داشت که علي¬رغم ممنوعيت رسوم مخالف¬اسلام در قانون¬اساسي کشور، "بد" و نيز شوهردادن دختران¬خردسال و "ازدواج اجباري" به¬عنوان امري¬عادي و رسمي¬رايج، هنوزهم ميان بعضي ازقبايل به¬اجرا درمي¬آيند. هنوزهم در زندان¬هاي¬کشور زناني زنداني هستند که خود قرباني خشونت و تجاوزجنسي مي¬باشند، درحالي¬که عاملين اصلي جنايت¬ و تجاوز که اغلب مردان با نفوذ و قدرت¬مندي مي¬باشند، آزادانه در کشور مي¬گردند و بعضاً کماکان بر اريکه¬ي قدرت تکيه زده¬اند. بنابراين، نخست بايد زورمداران به¬جاي¬شان نشانده شوند. درعين¬حال، به¬جاي افتخار کورکورانه به خرده¬فرهنگ¬هاي منطقه¬اي، قومي و قبيله¬اي که اغلب توجيه¬گر و مشروعيت¬بخش بسياري از خشونت¬ها عليه زنان مي¬باشند، آن¬ها¬را به نقد گرفته و عاملينش را افشا و مجازات نمايند. 
پانبشته¬ها
1. البته اين بدان معنا نيست که گراف خودکشي¬ها در غرب کاملاً پايين بوده، بلکه منظور اين است که از نقطه¬نظر فشارهاي خانوادگي مبتني بر "سن" و "جنس" و ايجاد محدوديت بر نسل¬جوان و به¬ويژه مادينه¬ها، مشکل زيادي ندارند. اما ميزان خودکشي¬هاي ناشي از بحران فکري ـ اخلاقي هنوز بسيار بالاست.




در منجلاب مردسالاری (2)



کاظم وحیدی
اين¬بار تصميم به ازدواج گرفتم و پنداشتم كه من و مرد زندگي¬ام، درواقع مکمل هم¬ديگريم، چون يک¬ديگر را براي زندگي ¬مشترک که مرحله¬ي¬واقعي اجتماعي ¬شدن انسان است، آگاهانه انتخاب كرده¬ايم. وقتي با هم صحبت مي¬کرديم و از آينده و زندگي ¬مشترک مي¬گفتيم، بيش ¬از توقعم به ¬من مهر مي¬ورزيد و وعده مي¬داد که سخت مرا به زندگي ¬مشترک علاقه¬مند مي¬ساخت.
وقتي خانواده¬ام¬ را از تصميم¬ ازدواج با فرد دل¬خواهم با خبر نمودم، پرخاش¬گرانه مرا نکوهش کردند و به «لُنده¬بازي» متهمم نمودند. هرچه استدلال کردم که¬ هرگز رابطه¬ي ديگري باوي ندارم و تنها او را به¬لحاظ¬رفتاري و معاشرت ¬خوب و هم¬فکري پسنديده¬ام، هيچ اثري نداشت جز اين¬که بيش¬تر سرزنشم کنند. گاهي مادرم باتضرع و التماس و اين¬که پدر و مادرت خير و صلاح ترا مي¬خواهند، به سراغم مي¬آمد و جداً اصرار مي¬نمود که آبروي¬شان را نبرم. تعجب مي¬کردم که انتخاب¬ همسر براي ازدواج ¬شرعي و قانوني چرا آبروريزي تلقي مي¬گردد. پدر و برادرم جز تهمت¬زدن و تهديد پي¬درپي چيزي ياد نداشتند. پدر و مادرم فرد ديگري را براي ازدواج پيشنهاد مي¬کردند که سطحش به¬مراتب از من پايين¬تر بود. شايد تنها به¬خاطر اين¬که از جنس ¬نر بود، من حق نداشتم خودم را با او مقايسه نمايم، چون در جامعه¬ي¬ما جنس ¬نر ذاتاً برتر از مازنان به¬شمار مي¬رود. پافشاري من که باتحمل هزاران مصيبت هم¬راه بود، و خواستگاري پي¬درپي مرد مورد نظرم، آن¬ها¬ را متقاعد ساخت و به ¬ازدواج ما با شروط ¬اضافي رضايت دادند. 
بالاخره ازدواج کرديم و با چه ¬اشتياقي روز و شب را با هم به ¬خوشي گذرانديم. همه¬اش صحبت از عشق بود و لذت و زندگي و اميدواري به فرداها. روزها و هفته¬ها و ماه¬ها مي¬گذشتند و ما بدون¬ توجه به اين¬گذار، سر در لاك¬مان بود و مشعوف ¬از زندگي. در اين ¬مدت هرگز به روابط و مناسبات با شوهرم نمي¬انديشيدم. با آن¬که مي¬دانستم اين ¬مناسبات مبناي¬زندگي را مي¬سازند و موقعيت و جاي¬گاهم ¬را در خانواده و اجتماع تعيين مي¬نمايد، اما آن ¬را فراموش کرده¬ بودم. شايد شوهرم ¬نيز به¬خاطر دست¬يابي به مِهر و بدنم و نيز خدمات شبانه¬روزي من، در روزگاران نخستين زندگي¬مان، يا مقام برتر مردانه¬اش را موقتاً فراموش کرده بود و يا چون همه¬ي آن¬ها عملاً تحقق¬¬ يافته بودند، یادی از آنان نمی¬نمود. بالاخره بچه¬دار شديم. مدتي به¬ناچار در خانه ماندم. نه به ¬¬اجبار و اكراه، كه به¬خواست هر دوي¬مان. سخت سرگرم بچه بودم و اين¬كه چگونه از شوهرخسته¬ي از كار برگشته¬ام بهتر پذيرايي كنم.
مدت¬ها بدين¬منوال گذشت و رفته¬رفته احساس مي¬كردم كه اين¬گونه¬زندگي ديگر خسته¬كن شده است. تكرار هميشگي و يك¬نواختيِ ملال¬انگيز، هر روز که می¬گذشت مرا بيش¬تر به¬ستوه مي¬آورد و مَردَم را از خوش¬خدمتي و تيارخوري مسرورتر مي¬نمود. گه¬گاهي پيشنهاد مي¬كردم كه برسر كار برگردم و بدين¬گونه هم از دور عبث آشپزي و كالاشويي رها شوم، و هم بر درآمد¬مان افزوده گردد. چرا¬كه اين اواخر كم¬كم نق زدن¬هاي شوهر عزيزم از كم بودن درآمد و گنج نشدن آن، و گاهي به¬خاطر نداشتن¬خانه و موتر و...، شروع شده بود. علاوه بر آن، احساس ¬شرم مي¬كردم از نان ¬مفتي كه مي¬خوردم و انگل¬وار مي¬زيستم. آخر كارِ خانه ¬را که به¬حساب «كار» نمي¬گذارند. نه در عرف و نه در قانون، هيچ جاي¬گاهی براي آن وجود ندارد. در نتيجه، نه ¬بازنشستگی¬اي براي¬ آن درنظر گرفته شده، نه ساعت¬ كاري، نه بيمه¬ي¬ حوادثي و نه «ارزشي» که به¬حساب درآمد ¬اقتصادي گذاشته شود. و ازهمه بدتر این¬که، این روند به هیچ ارتقایی در زندگی ما زنان نمی¬انجامد و برای همیشه باید در همان محدوده¬ی کاری و سطح مسئولیت باقی بمانیم. اين است که براي ما زنان سهمي ¬برابر با مرد در سرمايه و ثروت ¬خانواده و نیز مدیریت آن، قايل نبوده و حتا حق ¬مشورت و تصميم در مورد نوع و چگونگي مصرف آن¬را نيز به ¬ما نمي¬دهند، اگرچه کارما در خانه روزانه 18 ساعت، در مقابل 8 ساعت کارمرد در بیرون باشد. براي همين ¬هم هست كه ما زنان بايد بار و منت «نفقه» خوري را هميشه بر دوش كشيم. وآنگهي، نه ما زنان تخصصي در کارهاي¬ خانه داريم و نه قانون ¬و نه دين چنين ¬وظيفه¬اي را براي ¬ما تعيين نموده است. چرا نبايد از تخصص ¬اصلي¬ام که ساليان ¬درازي درسش¬ را خوانده¬ام، استفاده گردد و بيهوده وقت ما زنان را صرف چيزي کند که خلاف¬ تحصيل و تجربه¬ي ماست. علاوه بر آن، با هدر دادن انرژي و زمان ¬ما در خانه، زمينه¬ي هرگونه پيش¬رفت¬ را از ما مي¬گيرند. اين تقسيم¬ کار جز به بردگي غير رسمي ما زنان توسط ¬مردان نمي¬انجامد. اين¬ مسايل گاهي به ¬بحث درون ¬خانوادگي مبدل مي¬شد. شوهرم مي¬گفت كه من مرد هستم و بايد كار بيرون ¬خانه بر ¬دوش من باشد. گاه به دين و قانون استناد مي¬کرد و مي¬گفت که شرعاًَ وظيفه دارد كه نفقه¬ي مرا تهيه نمايد. گاهي¬ هم به عرف اشاره مي¬نمود و يادآور مي¬شد که مردم کار زن¬ را در بيرون خانه پسنديده نمي¬دانند. اين¬احساس را هم از خود بروز مي¬داد که مردم خواهند گفت او غيرت نداشته و توان¬پرداخت و تأمين ¬نفقه¬ي عيالش ¬را ندارد! در جواب مي¬گفتم كه ¬من نفقه¬ي اسارت¬بار را نمي¬خواهم. آيا همين¬بهانه باعث گرديده تا به «قيموميت» شما ¬مردان وجهه¬ي¬ شرعي و قانوني داده شود؟ آخرما هر دو هم¬صنفي بوده¬ايم و يك رشته¬ را مي¬خوانديم. نمرات من¬كه هميشه از تو به¬تر بود. خوب، كاري¬ را كه¬ تو در بيرون ¬خانه انجام داده مي¬تواني، من ¬هم قادر به انجام آن هستم. چرا به بهانه¬ي «حاملگي» و وضع¬ حمل و شيردادن فرزند، مرا اسير چهارديواري خانه مي¬نمايي؟ من با آن¬كه طفلي را درشكم داشتم و از وجود خود او را تغذيه مي¬كردم و با ده¬ها خطر مريضي و مرگ مواجه بودم، بازهم بيش¬از هشت ماه پا به ¬پاي تو در بيرون از خانه كار كردم و دقيقاً همان¬ كاري را مي¬كردم كه تو مي¬كردي؛ البته علاوه بر آن كار خانه ¬را. خوب، اين ¬يكي كه تمام ¬انرژي ما زنان را به¬هرز مي¬برد و عمر ما ¬را مي¬خورد و حاصلش هم تنها زندگي ¬مردان را رو¬به¬¬راه مي¬سازد، به¬حساب نمي¬آيد!!
گاهي¬هم تاپاسي از شب به اين¬فكر بودم كه به¬راستي مخارج¬ تحصيل من طي 16 تا 20 سال ¬را چه¬ كسي پرداخته است؟ مسلم است که اين ¬مبلغ از بيت¬المالي که هزينه¬ي خدمات¬ رايگان را تأمين مي¬نمايد، به ¬مصرف مي¬رسد. اين خزينه¬ي ¬عظيم بيت¬المال از كجا پر مي¬شود؟ از جيب ¬مردم. چگونه؟ مردم با هرافغاني خريدشان بايد مبلغي ¬را بابت ماليات بپردازند (ماليات غيرمستقيم). پس درست است كه مي¬گويند هزينه¬ي¬ تحصيل من از جيب ¬مردم كوچه و بازار پرداخته مي¬شود. آيا درست است حالا كه ¬من به¬جايي رسيده¬ام و آن¬همه پول غريب و بيچاره را مصرف كرده¬ام، در خانه بنشينم و آن¬همه سخاوت و نيکي مردم ¬را بي¬پاسخ بگذارم؟ نه، نه خداي ¬من. من بايد اين زنجير اسارت مردسالاري که کاملاً ضدانساني بوده و جز منافع¬ مردان به¬ چيزي نمي¬انديشد را بگسلم و نيازمندان را از دانش و خدمت¬ خويش بهره¬مند سازم. آيا اينست نتيجه¬ي آن¬همه تلاش و زحمت و از خودگذري مازنان براي شوهران و فرزندان، که دست ¬آخر همه ¬را به ¬هيچ انگارند و از ما بخواهند تا فقط کنيزي و بردگي نرينه¬ها ¬را نماييم و مآلاً به شأن و مقامي پايين¬تر از آنان تن بدهيم؟ نه، به ¬خدايي كه همه را يك¬سان آفريده و معيار واحدي براي «فضليت» و «شأن» انسان¬ها قرار داده، تسليم ستم¬ها با هر منشأي چه «جنسی»، چه «قومي» و غيره که باشند، نخواهم شد. چراكه در آن ¬صورت قانون برابري¬خواهانه¬ي خداوند زير سوال مي¬رود.
اصرار و تقاضاي من براي رفتن ¬سركار هر روز بيش¬تر مي¬شد و متقابلاً از سوي¬ شوهر ¬عزيزم يكي پس ¬از ديگري رد مي¬گرديدند. با افزايش اصرارها، خُلق او هم تنگ¬تر مي¬شد. بالاخره به صدور حكم پرداخت كه بايد در خانه بمانم. هركس ¬هم از ¬اين¬ موضوع ¬خانوادگي ما باخبر شد، مرا ملامت¬كرد و گفت: «چه زن¬لچر و بي¬آبيست، ترا چه به كار. يك لقمه¬نان مي¬خواهي مردت برايت مي¬آورد، زهر مار كن و زندگي ¬را بر ديگران تلخ نساز». ملاي ¬محل هم که چاقويش دسته یافته بود، با حق به¬جانبي مي¬گفت: «ما¬كه از اول مي¬گفتيم دختر¬هاي¬تان ¬را در مكتب نگذاريد، به¬خاطر همين¬ روزهايش بود. زن¬ که مکتب خواند چشم و گوشش باز مي¬شود و ديگر تن نمي¬دهد. ناشزه مي¬شود، ناشزه». 
خداي¬من، مگر شوهرم همان ¬كسي نبود كه قبل ¬از ازدواج¬مان خود را روشن¬فکر قلمداد مي¬کرد و از حق و حقوق ¬زنان و شراكت ¬زندگي و آزادي ¬كار و... دم مي¬زد. وآنگهي، مگر بچه¬داري و آشپزي و كالاشويي و ديگر كنيزي¬ها، تنها كار من بود؟ چه¬كسي اين تقسيم ¬لعنتي و ناعادلانه¬ي كار را ترتيب داده است؟ آن ¬ملايي که بر مبناي ¬شريعت مرا ملامت و محکوم مي¬دانست، هم ¬نتوانست تا از قرآن براي توجيه اين تقسيم ¬کار، سندي ارائه دهد. مگر مرد زندگي¬ام هم نان نمي¬خورد و هر روز لباس¬شسته و اتو¬كرده نمي¬پوشد؟ بچه ¬هم كه از هر دوي¬مان است. من بيش ¬از يك سالش¬ را متكفل شده¬ام، اگر نوبت و شريكي دركار باشد، حالا نوبت اوست، اما شير او را از وجود¬ خودم هديه مي¬کنم. چرا تجليل از مقام «مادري» بايد به ¬بردگي و بارکشي يک ¬جانبه¬ي مازنان منتهي گردد؟ مگر وقتي¬كه همين¬ فرزند بزرگ شود، همه¬ي ¬اختيارات پدر را به¬عهده نمي¬گيرد و ارثش بيش ¬از من نخواهد بود؟ حتا همين ¬فرزند وقتي بزرگ¬تر گردد اختيار مراهم دردست خواهد گرفت و به¬بهانه¬ي جلوگيري از برباد رفتن حيثيت ¬خانوادگي، مگر بر من محدوديت¬هاي متعددي ايجاد نمي¬نمايد؟ چرا وقتي¬که زن و شوهري ازهم جدا مي¬شوند، محکمه¬هاي به¬اصطلاح شرعي و مذهبي، ما زنان ¬را فاقد صلاحيت حضانت ¬فرزندان مي¬دانند و دل¬بندان ما را از ما جدا ساخته به پدر مي¬دهند؟ در آن شرايط به¬ناگه نقش «مادري» فراموش مي¬شود و فرزندان از¬آنِ پدر مي¬گردند. آيا دليل¬منطقي و علمي براي ¬آن وجود دارد؟ اما در شرايط عاديِ زندگيِ به¬اصطلاح ¬مشترک که در واقع دروغي بيش نيست، پدران هيچ¬گاهي در تربيت¬ کودکان سهم نمي¬گيرند. مگر پدر در تربيت ¬فرزندان نقش ندارد و کودکان به توجه و تربيت ¬والدين به ¬يک¬اندازه نياز ندارند؟ چرا هميشه مرد و نظام مردسالار، دم از تربيت¬ کودکان به¬عنوان وظيفه¬ي ¬اصلي زنان مي¬زنند؟ نمي¬دانم چه ¬كسي بايد به اين نابرابري¬ها و تناقضات ¬فکري و عملي پاسخ گويد؟  
در ادامه¬ي چنين ¬وضعيتي، كار ما به دعوا كشيد و هرروز صبح روانه¬ي دادگاه مي¬شديم. بالاخره قاضي ¬هم «مردانگي» خود را بروز داد و حكم نمود كه حق با شوهرم مي باشد!! زن اگر برمرد «خروج» كند و «فرمان¬برداری» او را ننمايد «ناشزه» است. قاضي ¬هم مثل شوهرم و همه¬ي ¬مردان ديگر، زنجيرهاي ¬نامرئي اسارت ما زنان که به¬نام «نفقه» بر دست و پاي ما بسته شده¬اند را به¬رخ¬ من کشيد. وي ¬گفت «تا زماني¬که مرد نفقه¬ي¬زن را مي¬دهد، مالک¬جان و تنش است و مي¬تواند از آن کار بکشد (تمکين¬عام) و از آن لذت ببرد (تمکين¬خاص ـ تمتع ـ)!!». 
نفهميدم که اين چه¬نوع قراردادي است که حتا اگر خودم کار کنم باز هم حق ندارم از نفقه ¬خوردن صرف¬نظر نمايم، و اين نفقه¬ي ¬لعنتي زنجير اجباري نامرئي بر دست و پا و حتا اراده و تصميم ما زنان است. اگر معيار «کار» باشد و «توليد»، باز زنان هرگز بي¬کار نيستند و حتا بيش ¬از مردان کار مي¬کنند. اساساً بدون کار آن¬ها، مرد اصلاً نمي¬تواند به کار خود ادامه دهد. جدال¬ ما هم¬چنان ادامه يافت، تا اين¬كه تقاضاي طلاق نمودم. به ¬¬من گفتند که حق¬ طلاق نداري. عجبا، تا ديروز مرا بالغ مي¬گفتند و حق ¬¬انتخاب مرد زندگي¬ام را داشتم، چگونه حق¬ جدايي از او را ندارم؟ وقتي در نکاح از من اجازه¬ي تصميم و قبولي خواستند، انسان بودم و حق داشتم کسي ¬را که تصميم زندگي¬کردن با او را داشتم، بپذيرم. اما پس ¬از ازدواج آيا انسانيتم به¬يک¬باره زايل گشت و حق ¬جدايي به¬مثابه¬ي يک¬انتخاب از من گرفته شد؟ چرا به ¬ما زنان پاسخ نمي¬دهند؟ ازدواجي که با رضايت و «انتخاب» آغاز مي¬شود، چگونه معجز¬ه¬وار به¬بردگي¬ما منتهي مي¬گردد، که¬ هم بايد کار کنيم و هم تن¬ خود را در اختيار مرد خود قرار دهيم، و اگر به ¬آن اعتراض نماييم و خواستار استرداد «انسانيت» خود گرديم، حتا حق بيرون¬ آمدن از روابط¬ برده¬داري را نداشته ¬باشيم.
قاضي¬گفت که، «چون شوهرت نمي¬خواهد طلاقت دهد، بنابراين نمي¬تواني تقاضاي متارکه نمايي. هم¬چنين دلايلت براي متارکه ضعيف بوده و محکمه¬پسند ¬نيست». بازهم رنگ و بوي مردسالاري و حراست از منافع¬مردان را نه¬تنها ديدم که با تمام ¬وجود و احساسات ¬انساني خود لمس کردم. مَردَم که از کار من در آسايش بود و از تنم سرشار از لذت¬جويي، مسلم است که نمي¬خواهد مرا طلاق دهد. من از او به¬ستوه آمده¬ام و نمي¬خواهم زندگي با او ¬را ادامه دهم. من شاکي هستم و بايد قانوناً به¬درخواست ¬من رسيدگي گردد و نه او. 
به ¬قانون مراجعه نموده تا شايد خودم بتوانم از آن بهره¬اي ببرم، چون مي¬گويند قانون ضامن حراست از حقوق مردم است. در آن¬جا «خلع» را يافتم. گفتم چه¬فرق مي¬کند که نامش چه باشد، منظور رها يافتن از روابط ظالمانه است. بگذار که با تغيير نام، حرمتِ سالاريِ ¬مردان حفظ گردد، ولي درعين¬حال من بتوانم از آن روابط ¬برده¬داري (زناشويي) رها شوم. به آن تن دادم. گفتند بايد از تمامي حقوق¬ مادي¬ات مانند حق¬کار کرد، مهريه و... صرف¬نظر کني. به¬هر¬حال همه¬چيز را فداي «رهايي» خود نموده و شروط ¬را پذيرفتم. با آن¬که مي¬دانستم درجامعه¬اي زندگي مي¬کنم که وجود زن با آلت¬تناسلي¬اش برابر است و دقيقاً ارزش يک زن در بکارتش نهفته است و او فراتر از آن هيچ¬چيز نيست. بنابراين، علي¬رغم آن¬که يگانه اعتبارم (بکارت) در آن¬خانه از من گرفته شده بود، باز هم با ميل¬ خود تصميم گرفتم که «بردگي¬کنوني¬ام» را با «هيچ¬چيز بودن» آينده¬ام مبادله کنم.  
پس ¬از جدايي به¬خوبي طعم ¬بيوگي را چشيدم. نگاه¬ها نسبت به ¬من به¬ناگه تغيير كردند. در برق نگاه¬هاي ¬مردان تمناهاي پليد و وحشتناكي را مي¬ديدم. تمنايي كه اگر مي¬پذيرفتم ازنظرشان فاسقه¬اي بيش نبودم و اگر مقاومت مي¬كردم باز هم از اتهامات بي¬شرمانه¬ي¬شان در امان نبودم.
اگر هم به ¬من کاري مي¬دادند، چشم¬طمعِ هوسي را در پس آن نهفته مي¬ديدم. نيکي¬ها و ترحم هم، معناي¬ خاصي داشتند و بهترين و صادقانه¬ترين¬شان، ضعيفه و نيازمندِ کمک تلقي نمودن زن ¬را در متن خود جا مي¬داد. در اين ¬اجتماع بزرگ هيچ¬کس از ادعاي حق¬به¬جانبيِ شوهرم صرف¬نظر نمي¬کرد، حتا زناني¬که چون ¬من به ¬کناري انداخته شده بودند. آن¬ها هم «تحمل» و «گذشت» را تجويز مي¬نمودند و خود از وضعيت¬شان اظهار پشيماني مي¬کردند. چراکه رنج¬ جدايي را چشيده بودند و با عبرت¬ گرفتن از سرنوشت ¬شوم کنوني، ترجيح مي¬دادند تا در اختيار تنها يک ¬مرد باشند و نه ¬مردان متعدد. اما من هرگز چنين نخواهم نمود و به¬هر اتهامي ¬هم که گرفتار گردم، حسرت ¬بردگي و تسليم ¬شدن به مردان را بر دل آنان و نظام دست¬سازشان خواهم گذاشت.
اينك فرياد مي¬كشم كه ¬من به يقيني رسيده¬ام، كه در رأس تمام ¬تبعيض¬ها، چه در عمل و چه در وضع قوانين ضدزن، حضور كامل مرداني ¬را مي¬بينم که با اسارت ما زنان، انسانيت خود را باخته¬اند. من مؤمنم به اين¬كه «مردسالاريِ» محضِ¬حاكم، قرون ¬متمادي ايست كه رسماً و تعمداً جبهه¬ي¬ دشمني با زن ¬را به¬خاطر تحقير و ستم و تبعيضي¬که برآنان روا مي¬دارد، گشوده است. اگر ما زنان در مقابل مردسالاريِ ناشايسته¬يِ جامعه¬ي ¬خود بپاخيزيم، در واقع آن¬طور ¬كه عليه ¬ما تبليغ مي¬نمايند، اعلام ¬دشمني با مردان نيست. چراكه مردانِ مردسالار، در واقع هزاران سال است که ظلم و ستم را بر ما روا می¬دارند و بدین¬گونه جنگی اعلام ناشده را آغاز نموده¬اند. علاوه برآن، مردان با چنین کردار ضدانسانی، خود اسير ديو پليدي گشته¬اند كه با ظلم بر زنان و عدم تن¬دادن به تساوي حقوق¬شان با آنان در همه¬ي عرصه¬هاي ¬زندگي، به¬سوي بربادي انسانیت¬شان رهسپارند. چراکه این موجود دیوصفت، دیگر انسان نیست. پس ما زنان با مقاومت خود در برابر رفتار غیر انسانی و ظالمانه¬ی مردان، به شكستن و بيرون¬راندن اين ¬ديو از درون دل و مغز مرد مبادرت مي¬ورزيم كه نتيجتاً به آزادي و تبلور مجدد «انسانيت» مردان مي¬انجامد. فرجام چنين¬فرايندي، زدودن انديشه¬هاي برتري¬جويانه¬ي جنسي بر جنس¬ديگر (متأسفانه توليت اين ¬فكر ويران¬گر، برمغز زن و مرد اجتماع¬مان موجود است) و در نهايت بستن جبهه¬ي¬ عداوت زن و مرد و ايجاد فضاي ¬برابري و هم¬دستي و عشق ميان آن¬ دو است. تنها از اين ره¬گذر مي¬توان نيمه¬ي فراموش¬شده و مطرود جامعه را آزادانه و آگاهانه به ¬صحنه کشاند و مآلاً به ¬شكوفايي همه¬ي استعدادهاي انساني درجامعه رسيد.
اينک و درشرايطي كه اجتماع با تمامي ¬نهادهايش و قوانين با تمام مُوضّعين و مجريانش، دست¬ در دست ¬هم داده و با گرفتن ¬امکانات، شرايط و فرصت¬ها از زنان، كمر همت به ازبين بردن كليه¬ي ¬زمينه¬هاي رقابت ¬آزاد و سالم ميان زن و مرد بسته، به¬راستي زن بايد چه ¬تواني داشته باشد تا قادر گردد از ميان اين¬ هزار خان رستم بگذرد و خود را به جامعه بقبولاند كه «آري ما هم مي¬توانيم در تمامي ¬زمينه¬ها، استعدادهاي خود را شكوفا ¬ساخته، بامردان به¬رقابت برخيزيم». 
من باذكر اين ¬رنج¬نامه هرگز درصدد نيستم تا تخم¬ يأس بيفشانم، بل مي¬خواهم عمق واقعيت¬ها را بيان بدارم؛ كه براي رسيدن زنان به حقوق¬شان، همت ¬سترگ در كار است. چراكه نابرده رنج و با برگزاري سمينارها و باسوغات¬ غرب فرو ريخته¬شده از B52، گنج¬آزادي و انسانيت ¬زن ميسر نمي¬شود. براي تحقق چنين ¬امري، بايد نخست ¬دين و انديشه¬هاي ¬نرينه را سقف بشكافند و طرحي ¬نو و انساني در اندازند. گرچه تبعيض¬گران ديوسيرت و سلطه¬جو را تلاش برآنست كه خون ¬عاشقان آزادي و برابري انسان¬ها (زن و مرد و اقوام) را بريزند. پس بايد همه¬ي آزادگان به¬هم سازند و بنياد ستم و تبعيض جنسي و قومي را با مبارزه¬اي بي¬امان و مستمر، و با درک و شناخت هويت ¬انساني و جاي¬گاه اجتماعي¬¬شان، براي هميشه براندازند.
به¬اميد آزادي زنان از ديو
«مردسالاري»


پایان 


برابري زن و مرد در قرآن (1)


کاظم وحیدی

مروري بر انديشه¬هاي ارتجاعي
در یکی از سرمقاله¬هاي نشريه¬ي فجر اميد )شماره¬ی پس از تصویب قانون اساسی) منسوب به گروه حرکت اسلامي، به مسئله¬ي زن و مرد از ديدگاه تلقيات ديني آقاي محسني رهبر اين جناح اشاره گرديده و بر خلاف موضع¬گيري هميشگي متوليان رسمي و عرفي دين که سرشار از مصلحت و منفعت¬سنجي مي¬باشد، اين بار بدون هيچ مصلحتي، صاف و روشن به ابراز نظر پرداخته و دور از ابهامات هميشگي، عدم برابري زن و مرد را به¬طور شفاف بيان داشته است. هم¬چنین در اولین قطع¬نامه¬ی سالانه¬ی نهاد موسوم به شورای علمای شیعه¬ی افغانستان موضع جدی¬ای علیه فمنیزم گرفته که در قطع¬نامه¬ی امسال نیز دیدگاه¬های برابری خواهانه¬ی زن و مرد را مورد نکوهش قرار داده و زن را دارای حقوق و وظایفی دانسته که متناسب با سرشت اوست.
گرچه تا کنون رواج بر اين بوده که متوليان رسمي و عرفي دين، آن بخش از درون¬مایه¬ی فکری و مواضع¬شان را که با شرايط فعلي جهان و اسناد پذيرفته شده¬ي بين¬المللي ناهم¬گون و متضاد هستند، به¬خاطر حفظ موقعيت و منافع شخصي ـ صنفي¬ یا به¬کلی می¬پوشانند و یا آن¬ها را در پس انبوهي از ابهامات و کلي¬گويي¬هایی مانند «اسلام دارای حقوقی است که موقعیت زن را برتر از مرد قرار می¬دهد» پنهان مي¬نمایند. اما از آن¬جايي که قانون تحولات اجتماعي حکم مي¬کند که نگه¬داري انديشه¬هاي متحجر و ضدتکاملي به¬شکل رازهاي دروني، برخلاف روند تکامل جامعه بوده و هرگز نمي¬تواند در درازمدت مستور بمانند، بالأخره ماهیت ارتجاعی و ضدزن آن¬ها با مرور زمان و با ورود به جزئیات بحث، یا هنگام قرار گرفتن در موقعیت عمل (مانند تصویب و اجرای قوانین) يکي پس از ديگري بيرون ريخته و ماهيت واقعي متوليان رسمي و يا عرفي دين را آشکار مي¬نمايد. چنان¬که همین چند وقت پیش با راه افتادن بازی سرگرم کننده¬ای به¬نام «قانون احوال شخصیه¬ی اهل تشیع» دیدگاه¬های زن¬ستیزانه¬ی عده¬ای که همیشه خود را صاحب دیدگاه باز و مترقی می¬نمایاندند، را به¬وضوح دیدیم.
نو آوران و نیروهای دموکرات ـ مذهبي در طول تاريخ و به¬ويژه دهه¬هاي اخير، علي¬رغم قرار داشتن در زير فشار نيروهاي لاييک (بی¬دین) و نيز مارکسيست¬هاي معاند با دين، که هر دو از دیدگاه¬ها و زوایای مختلفی، دين را فاقد پاسخ¬گويي به ضرورت¬هاي جامعه و مبارزات دموکراتيک عصر پنداشته و به¬همین دلیل توهین¬ها و تحقیرهای پی¬درپی و همیشگی را علیه این نیروها و عناصر به¬کار گرفته¬اند، ضربات سهمگين¬تر و جبران ناپذيري را از سوي جبهه¬ي ارتجاعی به¬رهبری متوليان دين متحمل گشته¬اند. به¬عبارت ديگر، نيروهاي ارتجاع مذهبي هيچ¬گاهي با مخالفين دين (لاییک¬ها و مارکسیست¬ها) آن¬گونه خشن و جدي برخورد نکرده که با دموکرات ـ مذهبي¬ها نموده¬اند. درعين حال، عناصر و جريانات ضدمذهبی نيز تهاجمات سهمگين¬ خود را به¬جاي ارتجاع مذهبی، اغلب متوجه نيروهاي مترقي مذهبي کرده و سر ستیزه را به¬جای واپس¬گرایان، با روشنفکران مذهبی گشوده¬اند. 
گرچه این مسئله دارای ریشه¬های متعدد فکری ـ سیاسی بوده که رقابت سیاسی یکی از آن¬ها به¬شمار می¬رود، اما علت عمده¬ی ¬چنين برخوردي را بايد در چگونگي و کم و کیف تفکرات علمي ـ فلسفي مترقيون مذهبي، و نیز کارکرد اصولي آنان جستجو نمود که برخلاف تفکرات احساساتي و غيرعلمي لاييک¬ها، مارکسيست¬ها و متولیان فرصت¬طلب و دین¬پناهی که اندیشه¬ها و استنباطات¬شان کاملاً غیرمنطقی و دور از عقلانیت است، از حرکت و تفکری رئالستیک برخوردار می¬باشند.
مبناي تفکر جناح سنتي چنان¬که بعداً شرح داده خواهد شد، تنها بر سطحي¬نگري بسيار مبتدي و پيش¬پا افتاده استوار نبوده بلکه متأثر از عقده¬های نوجوانی و اثرپذیری آنان از ارزش¬های جامعه¬ی روستایی می¬باشد. البته تا اين¬جاي قضيه ما تنها مبناهای فکري را مدنظر داشته¬¬ایم که به¬خوبی می¬تواند جریانات سنتی را از خط اصلی اسلام جدا نماید. اما اين¬که از لحاظ سياسي ـ اجتماعي چه مسائلي باعث گرديده تا هر دو جناحِ به ظاهر متضاد (جریانات سنتی و عناصر دین¬ستیز) از موضع مشترکی در برابر جریانات دموکرات ـ مذهبی برخوردار گردند، بحث جدایی است که بنیاداً با موضوع این مقاله مغایرت داشته و تفصیل آن را به¬دليل اهميتش در فرصتي مناسب و نوشته¬ای دیگر موکول می¬سازم. درعین حال عاری از سود نخواهد بود که به¬خاطر رفع بعضي ابهامات، در همین¬جا نیز اشاره¬اي گذرا به آن داشته باشیم.
به¬لحاظ اجتماعي و باور به فلسفه¬ی تاریخ، نيروهاي مترقي مذهبي به¬علت اعتقاد به اصل «معاد» به¬عنوان محتوا و مفهوم غايي فلسفه¬ي تاريخ که بیان¬گر جهت¬دار بودن این مکتب فکری و اين¬که هيچ عملي بي پاسخ و نتيجه نخواهد بود1، از توسل به هرگونه حرکت مقطعي ـ اپورتونيستي، و نيز پراگماتيستی (نتایج مقطعی) به¬کلي ابا ورزيده و با دقت هرچه تمام¬تر، از سويي روي مباني فکري ـ عقيدتي خود کار نموده و شدیداً به آن پايبند می¬باشند، و از سوي ديگر، به روابط تنگاتنگ و ديالکتيکي ميان استراتژي و تاکتيک، سخت معتقد هستند. درحالي¬که مارکسيست¬ها و لاييک¬هاي «جهان¬سومي» به¬دليل اثرپذيري از احساسات و عقده در انتخاب انديشه، بيش¬تر درصدد ارضاي عقده¬هاي خویشند تا مؤمنِ رسيدن به جامعه¬ي بي¬طبقه با حاکميت پرولتاريا و یا جامعه¬ای با ساختار غیرمذهبی. بنابراين، آن¬چه محرک اين عناصر و نيروها برای شروع مبارزه است، درواقع درگیری درونی آنان که منجر به معضلی رواني گشته و سخت آنان را می¬آزارد و در دور باطل «خود» و «جامعه» و ناسازگاري اجتماعي¬شان پیچانده است، و نه مسووليت اجتماعي ـ تاريخي یک انسان مبارز و متعهد به سرنوشت هم¬نوعان محروم¬شان. يعني، يک مارکسيست و لاييک جهان¬سومي به¬دليل ناسازگاري¬ شخصی با سنت¬هاي پوسيده¬ي اجتماعي ـ فرهنگی (وقتي فرهنگ را در کليت بزرگ و عامش در نظر بگيريم معمولاً مذهب را هم دربر مي¬گيرد)، برخلاف مارکسیست¬ها و لاییک¬های اروپایی که تمام تلاش¬ها و اقدامات خود را در جهت تغییر زیربناهای اقتصادی متمرکز ساخته بودند، (برخلاف تصور بعضی از کتاب¬خوان¬های وطنی ما، مدعیان لاییک¬ در کشور ما که عمدتاً پیرو لیبرالیزم می¬باشند، تاحدودی مانند مارکسیست¬ها از ضرورت تغییر زیربنای اقتصادی ـ تولیدی برای تغییر یک جامعه تبعیت می¬نمایند. تفاوت دیدگاهی میان این دو در واقع همان تمایلات طبقاتی بوده که لاییک¬های عمدتاً لیبرال برای تحقق مناسبات برژوازی و مصرفی¬سازی در جوامع جهان سومی تلاش می¬کنند). تنها به¬منظور رهایی خود از ناسازگاری با افکار سنتی جامعه وارد عمل شده و با دخالت دادن عقده¬های¬شان به ایجاد تغيير در روابط و مناسبات اجتماعي و فرهنگي جامعه (روبناها) بسنده مي¬کنند و مسئله¬ی تغییر زیربنای اقتصادی و مناسبات تولیدی برای آن¬ها امریست کتابی (تئوریک) و نه تجربی و ایمانی. بنابراين، قلمداد نمودن «اقتصاد و روابط تولیدی» به¬مثابه¬ي يک زيربنا در تحولات اجتماعي، دقيقاً امریست نمایشی و مترقی¬مآبی و نه باورمندی به یک اصل. پس مارکسيست مملؤ از عقده¬ي موسوم به «مارکسیست جهان¬سومي»، نه آن¬گونه که مارکسيسم فلسفي ـ مبارزاتی اولیه¬ی اروپایی که از اصل و زيربناي فلسفی «هستي= ماده» به اقتصاد به¬مثابه¬ی زيربناي اندیشه رسيده باشد، بلکه به¬خاطر رهايي از تفکرات سنتي¬ای که هميشه و همه¬جا به دست و پاي زندگي¬اش مي¬پيچند، تلاشي انتقام¬گرایانه از فرهنگ و جامعه¬ی سنتی خود، روی دست می¬گیرد. به¬عبارت دیگر، عمده¬ترین دغدغه¬ی مارکسیست¬های جهان¬سومی، نه رهایی طبقه¬ی موهوم و رؤیایی پرولتاریا (در کشورهای جهان سوم)، که تاختن و سرکوب آنانی است که پندارهای او را باطل می¬شمارند. خلاصه اين¬که، مارکسيسم براي او نجات زندگي خودش از مناسباتی است که جای¬گاهی اجتماعی مشخصی برای آنان درنظر نگرفته و عرف (سنت) دست و پا گیر همیشه برایش محدودیت ایجاد می¬نمایند، و نه راه¬حل و نجات انسان و انسانيت و ستم¬هایی که بر او روا می¬روند.
در رابطه با مقاومت ارتجاع مذهبي هم مبنا همين است، يعني نجات خود و قشرش در اولویت قرار داشته و نه انسان و اسلامی که از محتوای برابری¬خواهانه (توحیدی)، آزادی¬خواهانه و انسان¬محور برخوردار می¬باشد. یعنی، قشر ارتجاعي که ناجوان¬مردانه اسلام را دستاويزي براي رهايي خود و قشرش از سقوط اجتماعی قرار داده، در واقع همانند مارکسيست¬هاي جهان¬سومي (مارکسيست¬هاي عقده¬اي) در پی به¬دست آوردن موقعیت اجتماعی برتر و حفظ هژمونی اجتماعي گذشته¬اش، به مقابله با نوانديشان (به¬ویژه نوع مذهبي آن) برخاسته است. اگر هم ميزان و شدت برخورد این قشر با مترقيون مذهبي بسيار بالاست، دلیل آن را نباید تنها در ميزان اختلافات فکري و تعبير و تفسيرهاي اين دو جناح متضاد مذهبي از دين جستجو نمود بلکه این امر عمدتاً به چگونگی کارکرد و درجه¬ی باورمندی این دو جریان مذهبی که خود نیز برگرفته از رهنمودها و استنباطات متفاوت¬شان از دین می¬باشد، برمی¬گردد. یعنی اگر متوليان دين با دموکرات¬های مذهبي چنان شديد برخورد مي¬نمايند، به اين دليل است که استنباطات، حرکت¬ها و مبارزات نیروهای دموکرات ـ مذهبي، اتوماتیک¬مان به زير سوال بردن ايمان آنان نسبت به دين انجاميده و این سوال را فرا راه آنان قرار می¬دهد که آیا اظهارات مذهبی آنان غیر از دین¬پناهی چیز دیگری هم می¬تواند باشد؟ مسلماً مترقیون مذهبی مدعي غيراسلامي بودن تلقيات ديني متولیان دین بوده و معتقدند که برداشت¬های نادرست و ناصادقانه¬ی آنان باعث گریز روزافزون جوانان و تحصیل¬کردگان از دین بوده که باید این روند عقب¬گرایانه، از سیر تحول اجتماع کنار زده شود. به¬عبارت دیگر، جنبش فکري جديد مسلمانان، درخواست رجوع مستقيم مردم به مطالعه¬ي اساسات دين و تعمق و تحقيق و تفکر آزاد و مستقلانه¬ی همه¬ی مسلمانان در آن¬هاست، که مردمي کردن دين و مسئوليت ديني همگاني را به¬دنبال داشته و مآلاً به کنار رفتن واسطه¬هاي ديني¬ای منتهي می¬گردد که موجودیت¬شان هرگز با هدف و پيام قرآن مطابقت ندارد. چون اسلام ديني است که پيوند خدا و خلق در آن بي¬واسطه و مستقيم بوده2 و هدف نهايي اش خلق امتي است که هر فردش (شهروند) امام3 بوده و رهبریت جمعی و همگانی خود را در برابر سرنوشت همه¬ی مردم مسئول می¬داند.4 درحالي¬که هنگام تهاجم لاییک¬ها و یا نیروهای ضد دين علیه قشر مدعی تولیت دین، به¬دلیل ضدیت آنان با دین و مآلاً حمله¬ی مستقیم به دین، تيغ این متولیان خود منتسب دسته يافته و به عوام¬الناسي که به¬لحاظ فکری و اعتقادی توسط همین قشر درباری به استضعاف کشیده شده و لذا فاقد درک ديني می¬باشند، مراجعه نموده و واويلاي بربادي دين را سر مي¬دهند تا حمایت آنان را به¬دست آورند. این مؤثرترین ترفندی است که نهايتاً به تحکيم بيش¬تر پايه¬ها و اعتبارشان میان توده¬های مردم مي¬انجامد. 
اينک اين سوال تاريخي مطرح مي¬باشد که اصولاً چرا اين تفاوت فاحش بين دو تلقي و قرائت از يک منبع که حتا به¬لحاظ صحت اندیشه و روش برخورد با منابع دینی و مآلاً استنباط نادرست از آن¬ها، به تخطئه¬ی همديگر مبادرت مي ورزند، پديد آمده است؟ اين¬جا لازم است تا توضيح داده شود که هر ايديولوژي و مکتب فکری (چه زمینی و چه آسمانی) در مسير تاريخ، رفته¬رفته زنگارهاي زمان و اجتماعات متعدد را با خود همراه ساخته و نهايتاً به نقطه¬اي مي¬رسد که با اصل خود ماهيتاً متفاوت مي¬گردد. اين موضوع از نقطه¬نظر علمی دارای چنان اعتباری است که امروزه در میان محافل علمی امري پذيرفته شده به¬شمار مي¬رود. گرچه در رابطه با تأييد اين امر، نقطه¬نظرات جديد و علميِ زيادي وجود دارد، اما از آن¬جا که متوليان دين با اعلام ضددين بودن این نظرات، مردم عامی را که از متن دين و عمق آن بي¬خبرند، نسبت به صحت و سقم اين¬گونه نظرات دچار شک نموده و علیه آن برمي انگيزانند. بنابراين موحدين راستين با کمک¬گیری از علوم جدید و مراجعه به اصل دين (محکمات قرآن، احاديث و روايات قابل انطباق با محکمات) همیشه درصدد اثبات انحرافي بودن انديشه¬هاي ديني متوليان رسمي و عرفي دين بوده که آن را به مباحث بعدي پيرامون مباني تفسير قرآن، احاديث و روايات که حتماً به آن¬ها و در جزوه¬ای مستقل خواهم پرداخت، موکول مي¬نمايم.


مباني ضدزن در انديشه¬ي ارتجاع مذهبي
متوليان رسمي و عرفي دين که به¬نام «آخوند» و «مولوي» ياد مي¬گردند، عمده¬ترين نيرويي هستند که به¬نام دین و دفاع از آن، جهت ترويج و عرضه¬ي انديشه¬هاي قرون وسطايي تلاش مي¬نمايند. گرچه چنين انديشه¬هايي بيش از هر چيز به خود اسلام به¬عنوان يک دين مترقي، انسانی و دين هميشه¬ي تاريخ ضربه مي¬زند، اما اينان با لجاجت و اصرار هرچه بيش¬تر روي تلقیات تاریخ گذشته¬ی قبیله¬ای، فئودالی و خرده¬برژوازی خود¬شان دارند، در عصر آگاهی مردم تنها درصدد استحکام موقعيت رو به زوال خود بوده و بدون توجه به عوارض و پيامدهاي زيانبار تفکرات قرون وسطايي و قبيله¬اي¬ براي دين مبین اسلام و جامعه¬ی مسلمین، از اسلام چهره¬اي کريه و ضدانساني به¬نمايش مي¬گذارند.5 آن¬ها عمدتاً به دو دليل به¬ترويج و اشاعه¬ي تفکرات کهنه و ارتجاعي خود به¬نام اسلام مبادرت مي¬ورزند.


1ـ مباني فکري
ارتجاع مذهبي که همانا متولیان خود منتصب دین بوده و رسماً یا عرفاً به¬ خود صلاحیت اختیارداری دین را داده¬اند، از شالوده¬ي فکري¬ «روستايي ـ قبايلي¬ای» برخوردار بوده که مبناي آن را مناسبات اجتماعي ـ اقتصادي فئوداليته و یا ماقبل آن تشکيل مي¬دهد. البته بخشي از قشر آخوند شیعه که مبلغ انديشه¬هاي وارداتی ولايت فقيهي است تا سرحد خرده¬برژوازي هم بالا آمده است. جاي توضيح ندارد که ريشه¬ي تفکرات خرده¬برژوازي سنتي در واقع همان انديشه¬ي باقي¬مانده ار نظام فئودالي است که در گذشته وجه¬غالب جامعه¬ي ما بود. این نظام تنها به¬لحاظ اقتصادي، معاملات و مناسبات جدید، خرده¬برژوازي را وارد انديشه¬ي خود ساخته و فتاوی¬ای برای آنان ساخته¬اند. در نظام فئودالي و نيز خرده¬برژوازي سنتي، مناسبات «مردسالاري» با شدت بر جامعه حکم¬فرما بوده و طي آن علی¬رغم نقش بالا و به¬سزای زن در عرصه¬ي توليد، کوچک¬ترين نقشي در مدیریت و چگونگی مصرف آن ندارد. البته جاي هيچ¬گونه شکي نيست که نقش توليدي زن در جامعه¬ي روستايي بسيار مهم مي¬باشد، اما مناسبات مردسالاري حاکم چنين نقشي را منکر گشته و بنابراين، چه در عرصه¬ي مديريت توليد و نیز چگونگی مصرف، از زن ازاله¬ي صلاحيت شده و حتا مردان مالک زنان به¬شمار می¬روند که اختیار خرید و فروش¬شان را نیز دارا هستند6. چنين انديشه¬اي بر تک¬تک افراد جامعه¬ي روستايي حاکم بوده و هر عضو اين اجتماع (اعم از زن و مرد) به نقش اداري و رهبريت مرد باورمند مي¬باشد. زن در چنين نظامي حکم متاعي جهت ارضاي شهوت مرد، توليدمثل و خدمات درون منزل را داشته و ديد کلي جامعه نسبت به زن، ديد «جنسي» است. به¬عبارت ديگر، زن در جامعه¬ي روستايي نه¬تنها انساني هم¬تراز مردان قلمداد نمی¬گردد، که جنسي در خدمت مردان و براي تمتع جنسي آنان و توليدمثل به¬شمار می¬رود. بنابراین نابخردانه تبلیغ می¬کنند که «طبيعت زن چنين بوده، پس باید متقبل وظایف طبیعی خود گردد»! یعنی برای موجه جلوه دادن چنین حقوقی برای زنان، سیستم تناسلی زن را دست¬آویز قرار داده که از نقطه¬نظر ساختاری و وظیفوی عبارتست از پذیرایی از آلت تناسلی مرد، پرورش جنین و دست¬آخر شیر دادن و بزرگ کردن کودک. درست بر مبنای همین استدلال است که وظیفه¬ی مادری را بهانه قرار داده و از آن برای به¬بند کشیدن انرژی و استعداد زن استفاده می¬نمایند.
بنابراين، متوليان ديني که در مجموع برخاسته از چنين جوامعي هستند و لاجِرَم حامل انديشه¬ي مردسالارانه¬ي محض آن مي¬باشند (اصالت جنسي¬)، بعدها و پس از ورودشان به عرصه¬ي دين و برخوردار گشتن از صلاحيت توليت آن، جهت کلي انديشه و تلقيات ديني¬شان بر مبناي آن¬ها تعيين مي¬گردند. يعني، حين برخورد با مسئله¬ي «زن»، برخلاف قرآن که از ديد انساني برخوردار مي¬باشد و چنان¬که بعداً خواهیم دید، محکمات قرآن بر چنین دیدی تأکید دارد، داراي ديدگاه کاملاً جنسي و شديداً مردسالارانه¬ي اکتسابي از جوامع روستايي و قبايلي هستند.


ادامه دارد