۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

در منجلاب مردسالاری (1)




کاظم وحیدی
درست ازلحظه­اي كه خبر تولد نوزاددختر به خانواده­اي اعلام مي­شود، چهره­هاي نزديکان ازخشم برافروخته شده و به­دليل ناخشنودي و شدت­خشم، رفته­رفته رنگ عوض كرده و سياه و سياه­تر مي­شوند و سنگيني ننگ دوش­شان را مي­فشارد. گويي­كه سياهي و بدبختي و بدنامي زندگي­آينده با چنين­ولادت ناميموني رقم خورده است. بدبختانه اين تعبير دررابطه با وضعيت يك خانواده­ي عرب­جاهلي قبل­از اسلام نيست که نگران اسارت فرداي اين­مادينه به­دست قبايل­رقيب باشند، بلكه انعكاس عينيت­اجتماعي، آن­هم در قرن بيست­ويكم و در جامعه­ي ماست.
آخرين تحقيقات و مطالعات­روانشناسي و علوم­رفتاري نشان مي­دهد كه نوازش طفلي كه­هنوز در رحم مادر است، حتا با لمس­شكم، اثرات­خاصي بر شكل­گيري روان­طفل دارد. حال بادرك و فهم چنين نظريات­علمي­اي، به روان طفلي بينديشيم كه از بدوتولد با بي­مهري، غضب و تبعيض­هاي آشكار خانواده و خويشاوندان مواجه مي­گردد.
چندي­بعد زماني­که نوبت بازي­دختر مي­رسد، ممنوعيت­ها يکي پس­از ديگري بروز مي­کنند. نوع­بازي را سليقه و علاقه­ي­دختر تعيين نمي­کند، بلکه توسط بزرگ­ترها و بنا به­رسم و رواج­جامعه که براي هرجنس بازي­جداگانه­اي درنظر گرفته شده است، انتخاب مي­گردند. دختر به­ميل خود نمي­تواند با هرکسي که بخواهد بازي نمايد و حتا اسباب­بازي­اش را نيز متناسب با جنسيتش تعيين مي­نمايند. هم­چنين از همان کودکي به او مي­آموزند که بايد آلت­تناسلي­اش را از ديد پسران خردسال هم پنهان نمايد و علاوه بر آن، بايد نسبت به حرکات و رفتارش بسيارمحتاط باشد. بدين­گونه تصويري روشن از ماهيت وجودي­زن در نظام­مردسالاري که اورا با عضوتناسلي­اش يکي مي­داند، ارائه مي­گردد تا بانقشش در جامعه بيش­تر آشنا گردد.
به­موازات بزرگ­تر شدن دختر، محدوديت­هاي ديگري هم برآن افزوده مي­شود. ديگر اين­مادينه تنها يك نان­خور اضافي نبوده، بلكه كوچك­ترين غفلتي مي­تواند عواقب ناگواري­را براي آبرو و حيثيت خانواده و خويشاوندان به­دنبال داشته باشد. بنابراين روز به­روز بر محدوديت­ها و ممنوعيت­هايش بايد اضافه گردد. بايد از بازي و معاشرت باکودکان­پسر خودداري نمايد. سوال­هايي که دررابطه با زندگي و آينده­ در ذهنش ايجاد مي­گردند، پاسخ دادن به آن­ها مربوط بزرگ­ترهاي پرورده­ي نطام است تا در نقش­هاي کليشه­اي زنان در جامعه تغييري به­وجود نيايد. آيا به مكتب برود يا نرود؟ اگر برود محيط آن­جا چگونه است؟ مسير راه چطور است؟ اساساً سود مكتب­رفتنش چيست؟ جز اين­كه چشم و گوشش باز شود و چيزهاي ناشايستي مانند روابط باپسران را بياموزد. در به­ترين­حالت، دختر با مکتب­رفتن بي­کاره مي­گردد و از انجام کارهاي خانگي باز مي­ماند و چندسال ديگر، وقتي به شوهرش دهيم اين درس­ها به چه كارش مي­آيند و آيا مي­توانند رضايت­شوهرش را برآورده نمايند؟
كاش همه­ي­درد يك زن اين­بود و تنها به­خاطر محصور بودن در چهارديواري خانه و افتادن به­دور باطل تهيه­ي­غذا، شستن­لباس و... . علاوه بر­آن، بايد هرلحظه گوش­زدهاي مادر که­همه از ممانعت و نفي حکايت دارند را گوش کند و نصيحت بشنود و تنها برمبناي آن­ها عمل نمايد.
از لحظه­اي كه به­هرشكل ممكن وارد مكتب واجتماع شدم، آن­جا را بدتر يافتم. تا ديروز كه بيچاره دختركي بيش نبودم، مي­پنداشتم كه خانه قفس است و هوايش كشنده، اما حال مي­بينم و با تمام وجودم لمس مي­كنم كه، بيرون­هم پر است از درندگان سلطه­جويي­ که هميشه درپي من هستند و جز استفاده از تنم، چيزي انتظار ندارند. چون به آنان نيز آموخته­اند که­تنها تن­زنان قابل استفاده است. به­همين دليل آن­ها چيزي بيش­از آن نمي­دانند. من­اما هميشه از مردان منع شده­ام و مصاحبت با آنان برايم نکوهش شده است. نمي­دانم که­آيا کسي به پسران نگفته است که چنين­توقعاتي بسي زشت­اند؟ خدايا به­كي و كجا پناه برد اين دخترك چشم و گوش­بسته­ي سرگردان که از زندگي، جز نهي­شدن نياموخته است!
چون موجودي بي­پناه به كتاب­هاي­مكتب پناه بردم. اين كتاب­ها هم جزهمان پرهيزها و جدايي از پسران و تفاوت اين دوجنس و تقسيم­وظايف کليشه­اي و ازپيش تعيين شده چيزي براي تجويز کردن نداشتند که از آن­ها بياموزم. پي­درپي به­من سفارش مي­كردند كه به­خانه برگردم و كارم تنها ظرف­شويي، خياطي و آشپزي است. در کتاب­هاي مکتب که بايد نسل­فردا را بپرورانند و جامعه­ي شايسته!! بسازند، جز برتري مردرا برزن نيافتم. از سويي، هم­خودم وهم ديگر هم­جنسانم ناچاريم تا آن­ها را بخوانيم. چراکه اساساً اين­کتاب­ها براي همين­منظور تهيه شده­اند که بايد مباني تبعيض­جنسي و مردسالاري را در اين اولين­گامِ ورودما کودکان به اجتماع (مکتب)، به­ما بياموزند و ماهم خلاف آن مقررات و آموزه­ها کاري نکنيم، که درغير اين­صورت، ضداجتماع و بدکاره به­حساب خواهيم آمد. من هرگز در اين کتاب­ها همه­ي کارها و سرگرمي­هايي را که دوست داشتم و معتقد بودم که با کسب آنان به "قدرت"، "آگاهي"، "آزادي" و حق تصميم­گيري مي­رسيدم، نيافتم. در اين­کتاب­ها به­ما تلقين مي­شود که بسياري از کارها و مسئوليت­هاي اجتماعي موردعلاقه­ی­ما در حيطه­ي­انحصاري مردان است تا با آموختن آن­ها بايد سرپرستي ما صغيران­را به­عهده گيرند. بنابراين ماکه نيازي به­سرپرستي و رياست و قدرت نداريم، لازم نيست تا آن­ها را بياموزيم.
به آموزگارم مراجعه مي­كنم و از او مدد مي­خواهم. او هم به­سان من اين­دوره را پشت­سر نهاده است. از رنج­هايش برايم مي­گويد. به­او گوش مي­كنم، وقتي­كه سفره­ي دلش را برايم باز مي­كند، دردهايش مانند دانه­هاي­انار به هرسو مي­ريزند. او مسن­تر از من بوده، بيش­از من در اين­منجلاب که­نامش را زندگی گذاشته­اند سپري نموده، بيش­تر از من مطالعه دارد و درنتيجه تجربه­ها و دردهاي دلش­هم فزون­تر از من مي­باشد.
به او مي­گويم، خوب تو درمقابل اين­همه بي­عدالتي، بدبيني و تبعيضي­که از­آن مي­نالي که خود نشانه­ي عدم­رضايت تو از وضعيت است، در رويارويي با آن­ها چه كرده­اي؟ نيش­خندي مي­زند و آهي ازپس­آن سرمي­دهد و مي­گويد: "من­هم وقتي در سن و سال تو بودم همين فكرها را مي­كردم و اغلب در زندگي رؤيايي­ام غرق مي­شدم. شب­ها وقتي­که سر به­بالينم مي­گذاشتم، ساعت­ها مي­انديشيدم که­چه­ لذت­بخش خواهد بود اگرما زنان­را مثل مردان آدم­ به­حساب مي­آوردند، و هيچ­کس از روي تحقير به­ما ترحم نمي­کرد. چه شيرينند آن لحظاتي که دور از واقعيت­زمانه در ذهن­ما مي­گذرند، اما افسوس که آن­ها توهماتي بيش نيستند. ساده نشو عزيزم، با اين­تقدير گرچه به­دست ديگران ساخته مي­شود، به ستيزه مپرداز كه­ترا درهم مي­شكند. زندگي براي ما­زنان هزاران­سال است که همين بوده است. خوب يا بد، هيچ­چيز عوض نمي­شود حتا اگر بنالي و سر و صدا کني و يا چيزهايي بنويسي! تو حق داري اين­سخنان را برلب براني، زيرا به دل­خوشي هم نياز داري و بايد درخود رؤياهايي بپروراني و گرنه خيلي­زود خودت­را خواهي کشت. تو هنوز به خانه­ي­شوهر نرفته­اي، آن­جاست كه ديگر اثري از رؤياهايت باقي نمي­ماند. تن به زندگي بده و خودت­را راحت كن". كلمه­اي تازه و نامأنوس، ”زندگي“، كه­هرگز نفهميدم چيست! و بارها از خودم پرسيده­ام که به­راستي زندگي چيست؟ ديگران در جوابم تنها به­تشريح همان­روابط نابرابر زن و مرد و انجام­درست وظايف­کليشه­اي و ضرورت­طبيعي آن پرداخته­اند و نامش­را زندگي گذاشته­اند. اگر واقعاً زندگي همان­است که از کودکي برمن و هم­جنسانم رفته است، پس واي برمن، و لعنت برزندگي.
ابتدا تعجب کردم که او چرا اين­همه بي­اراده خودرا تسليم سرنوشتي نموده که بزرگ­ترين قربانيانش ما زنانيم. اوکه درس­خوانده و تحصيل­کرده است و بايد ريشه­ي مشکلات­را درک نموده و براي ريشه­کن کردنش مبارزه نمايد. وقتي به حرف­هايش بيش­تر و عميق­تر فکر کردم، دريافتم که مبناي استدلالش همان کتاب­هاي­مکتب و حرف­هاي ناشي­از عرف، جامعه و تربيت و آموزه­هاي پدر و مادر است که ساليان­قبل و براي نسل­هاي­گذشته ترتيب يافته بودند، اما سينه­به­سينه و با کارکردهاي وسواسانه و وفادارانه به­آن­ها، اينک به­ما رسيده و پدر و مادرهاي­مان بدون آن­که در آن­ها تفکر و تصرفي نموده باشند، طي پروسه­ي بازتوليد فرهنگي ـ اجتماعي آن­را پذيرفته و اينک همه­ي نگراني­شان اين است که خداي نکرده ما مادينه­هاي­جامعه آن­ها­را زيرپا گذاريم و آن­ها شرمنده و سرافکنده گردند. خوب، وقتي کتاب­هاي­مکتب با چنين­هدفي تدوين مي­يابند، بايدهم فراورده­هايي چون آموزگارم و همه­ي کساني­که درتوجيه وضعيت مازنان قلم­فرسايي و نطق مي­کنند، داشته باشند.
درگريز از اين­ظلم بي­حد و حصري­که ديگر برايم تحمل­ناپذير شده بود، اين­بار به کتاب­هاي­بازار که ازهرجا و پهنه­ي هراجتماع و تاريخي آمده و درمورد سرنوشت­مردمان گوناگون نوشته شده­اند، رو آوردم. خدايا، در آن­جاهم چيززيادي جز الفاظ­زيبايي که توجيه­گر ضعيفگي و کم­عقلي من و نهايتاً تأييد روابط­موجود بين زن و مرد بودند، نيافتم. انگارکه جمود بر همه­چيز فايق آمده و کسي­را غيراز تکرار و گسترش و عمق­بخشيدن به آموخته­هاي گذشته­ي­شان، حق نوشتن نيست. شايدهم تنبيهاتي که براي تجاوز از خطوط­سرخ مذهبي که توسط متوليان­دين وضع شده و حتا دامنه­اش به عرف­هم کشيده شده و بدين­گونه آن­ها­را مقدس جلوه داده­اند، همه­را ترسانيده است. پنداري که­همه و به­طور هماهنگ دست به­ دست­هم داده تا فقط از مرد و نيکي و برتري وي بنويسند و ما زنان­را موجوداتي که تنها براي­خدمت به مردان آفريده شده­ايم قلمداد نمايند. خوب، مسلم است که چنين­انديشه­اي به آن­جا مي­انجامد که به­ترين مازنان کساني­اند که رضايت بيش­تر مردان­را جلب بتواند. به­خود گفتم که­شايد نويسنده­هاي زن­هم، سرنوشتي همانندمن و ديگرزنان داشته و همان کتاب­هاي­مکتبي، عرف و سنن بر آنان نیز غلبه نموده و پس­از شکست­هاي پي­درپيِ اقدامات و مقاومت­هاي­شان، دست­آخر به آن­ها تن داده­اند. راستي چطور آن­ها باور کرده­اند که اين­رسم و رواج، درست و ثابت­اند و هرگز تحول نمي­پذيرند، درحالي­که اجتماع و انسان خود پديده­هاي متغير مي­باشند؟ مگر روندرشد و تکامل­انسان از قلمرو ضرورت به­سوي آزادي نيست؟ ومگر ماانسان­ها هميشه با ابزارهاي دانش و فن­آوري­نو و پيش­رفته بر بسياري از تعبيرها و تلقین­های کهنه فايق نيامده­ايم؟ پس­چرا اين­رها شدن­ها که ناشي­از شکستن روز­افزون زنجير تقديرهاي­جبري موجوده­ي­تاريخي، اجتماعي و تاريخي هيچ اثري برزندگي مازنان ندارد؟
كم­كم بزرگ­تر شدم و مرا بالغ گفتند. خودم هرگز نمي­دانستم يعني­چه. عجب، مگر درکتاب­ها ننوشته­اند که مازنان نابالغيم و بايد زير سرپرستي­مردان قرار گيريم و به­همين دليل براي­ما قيم­جبري تعيين مي­کند؟ پس­چرا بالغ­مان مي­گويند؟ فکر کردم شايد پس­از اين، همه­چيز به­ناگه تغيير خواهد کرد. به­خودم دقت کردم، هيچ­چيز درمن تغيير نكرده بود، جز ديوارهاي بيش­تر و بازهم بيش­تري كه هرروز پيرامونم ساخته مي­شدند و نصيحت­هايي که پي­درپي افزايش مي­يافتند. از آينده شديداً بيم­ناک شدم که حتماً با خطرهاي جدي­اي مواجه خواهم بود که پدر و مادرم آن­همه نگران جوانی­ام ­شده­اند. از رفتن به خانه­ي هركسي، حتي نزديك­ترين خويشاوندانم هم به­تدريج منع شدم. به­من گفتند، آن­ها پسران جوان دارند. هرچه فكر كردم چيزي نفهميدم. پسرجوان مگر دشمن است و آدم­خوار؟ اگر پسران­جوان خويشاوندان ماهم گه­گاهي به­ خانه­ي­ما مي­آمدند، من بايد از انظارشان پنهان مي­شدم، چه­رسد به صحبت­كردن با آن­ها! اوه خداي من، بازهم نفهميدم چرا؟ هيچ وقت نفهميدم چرا؟ چرا؟ چرا؟ تنها چيزي­که ازبلوغ درک کردم اين­بود که اينک آماده­ي استفاده­ي­جنسي نران شده­ام!! چراکه مفهوم همه­ي محدوديت­هاي وضع­شده برمن، نهايتاً به آلت­تناسلي­ام منتهي مي­شود.
اغلب هنگام خارج­شدن ازخانه، احساس مي­کردم كساني مرا زيرنظر دارند كه­مبادا با پسركي­نادان چون­خودم (كه اوهم نمي­دانست چرا ميل­دارد با جنس­ديگر، حتي يك­كلمه سخن بگويد) تماس بگيرم. حتا براي­سلامي که آن­همه ازثواب و خوبي­آن برايم گفته بودند، و ديگر نمي­دانم چه. اگرهم پسري دنبال مرا مي­گرفت و پي­درپي تعقيبم مي­کرد، همه مرا ملامت مي­نمودند و مي­گفتند، او خودش بد است که پسران­را به­دنبال خود مي­کشد. دکاندارمحل، آيس­کريم­فروش، کراچي­وان، پوليس، هم­صنفان و کي و کي، همه مرا وظيفه­وار زيرنظر داشتند. توگويي همه­ي­اجتماع دست به دست­هم داده تا منِ­زن که سرشت و ساختار آناتوميک ـ فيزيولوژيکم تمايل به روابط­جنسي دارد، ره­انحراف نروم و با جنس­ممنوعه رابطه برقرار نسازم. همه­ي­وجود و هستي­ام را به چند عضو بدنم خلاصه مي­نمودند و هرگونه رابطه­را هم، ­شکلي از اشکال به­آن مرتبط مي­دانستند!! اعضايي­که خودم تا آن­زمان هرگز به آن­ها نينديشيده بودم و يا اصلاً آن­ها­را چيز تعجب­برانگيز و استثنايي نيافته بودم که بر طرزتفکر و رفتارم اثري گذارند!! اما آنان و با گوشزدهاي مکررشان، من و ديگردختران را ازسويي نگران مي­ساختند و ازسوي ديگر به اهميت­آن واقف و رهنمون مي­گشتند. به­ويژه وقتي پسران­را مي­ديدم که تا چه­اندازه مشتاق دست­رسي به آن­هایند، روزبه­روز بر کنجکاوي و فکرکردنم به­همان چند عضوم، مي­افزود.
با هزاران­رنج و تمام­مراقبت­هايي كه ازمن مي­شد، مكتب­را به­پايان بردم و آن­روز را درست به­خاطر دارم که با چه­سرعت و شور و شعفي خودرا به­خانه رساندم تا نتيجه­ي موفقيت خودرا با خوشحالي به خانواده­ام اطلاع دهم. مطمئن­بودم كه آن­ها پس­از آن­همه تشويش، نگراني و نااميدي كه انتظارات موفقيت مرا از خيال و تصورشان به کلي زدوده بود، به­مراتب بيش­از من شاد مي­گردند. شايدهم اين­واقعيت را بپذيرند كه من­هم مي­توانم كاري بكنم كه هركس ديگري مي­كند، يعني هرپسر ديگري!! چون هردو همان کتاب­ها­را مي­خوانيم، با اين­تفاوت که او حق دارد به خانه­ي­دوستان برود و با آن­ها مشترکاً درس بخواند، يا به کتاب­خانه برود و يا با بزرگ­ترها و آموزگاران تماس بگيرند و از آن­ها مشکلات خودرا بپرسد، که من از آن­حقوق محروم بودم و جز راه­خانه تامکتب، آن­هم سربه­زير، حق نداشتم بپيمايم.
به­خانه رسيدم، مادرم­را درآغوش گرفتم و خبر كاميابي خودرا به او دادم. به­سادگي گفت: خوب شد از شرمكتب خلاص شدي. بعدازاين بايد به يكي از خواستگارها جواب مثبت بدهيم. حيرتم زد. نمي­دانم چرا حتا مادرم شاد نشد، چون اوهم زن است و موفقيت من در واقع موفقيت اوهم به­شمار مي­رود. اگرهم شاد مي­شد نه به­خاطر کام­يابي­ام در درس و تحصيل، بل به­خاطر اين­که بدون بدنامي و سرافکندگي، علي­رغم نگراني­هاي دوستان و آشنايان از رفت­وآمد بيرون، خلاص شده و ديگر لازم نيست تا از اين به­­بعد نگرانم باشد.
بازهم سخن­از خواستگار لعنتي بود که نمي­دانستم ازمن چه مي­خواهد. نمي­دانم که اصلاً چرا و با چه­انگيزه و هدفي، هم­چنين با آن­همه هياهو و مصرف و چانه­زدن براي تهيه­ي اين و يا آن، تلاش مي­کند تا مرا تصاحب نمايد. ما دختران نيز ناچاريم که روزي بالاخره با يکي از همين خواستگارها برويم. گرچه بعضي از هم­جنسانم را مي­ديدم که با چه اشتياقي فلان­چيزها را شرط مي­گذاشتند تا راضي­شوند و هم­نشينِ ابديِ خواستگار گردند. يکي­شان به­من مي­گفت که، "ما زن­ها جز همين­روزها را براي نازفروشي نداريم و اين­ها قيمت يک­عمر خدمت به شوهر است!!" من خودم تنها دوچيز را از ازدواج مي­دانستم، چون از هر کسي پرسيده بودم غيراز آن­ها­را به­من نمي­گفتند، حتا بزرگان و پدر و مادرهاي­مان (شايد خود آن­ها هم چيزي بيش­تراز آن نمي­دانستند). يکي جداشدن از پدر و مادر بود و ديگري مورد استفاده قرار گرفتن آن اعضاي ممنوعه­ي­ما که همه­ي­وجود و شخصيت­مان را با آنان مي­سنجيدند و ساليان­درازي هم براي حفاظت آنان از دست­رسي مردان، آن­همه نگراني­را براي خانواده و دوست و آشنا خلق کرده بود. شايدهم فکر مي­کردند که آن اعضا، امانت مردان است که نزد مازنان گذاشته شده­اند و بايد روزي دست­نخورده تقديم­شان کنيم. اين­را هم از سرنوشت ديگران آموخته بودم که موقعيت و سرنوشت مازنان پس­از رضايت­دادن به يکي­از خواستگارها، هرچه­هم پول و جهيز بيش­تري گرفته باشيم، هيچ تغيري نمي­کند، و نهايتاً خدمت­کار تمام­وقت بي­مزد بودن چه درخانه­ي پدر و مادر، و چه خانه­ي آن غريبه­هاي بدبختي که براي تملک­ما سر خودرا به هرسنگي مي­زنند، سرنوشت­محتوم و تغييرناپذير ماست.
بالاخره با تحمل رنج­ها، اتهامات و صدها ناسزايي كه بيش­تر ازسوي قوم و خانواده­هاي نزديك­مان نصيبم مي­شد، توانستم از شر خواستگارهاي متعدد رها يابم و به­جاي ورود به قفس خانه­ي­مردي كه تنها براي استفاده از اعضاي­ممنوعه­ام آن­همه تلاش و مصرف مي­نمايد، به دانشگاه بروم.
آن­جا براي اولين­بار بود كه آزادانه با مرداني كه ساليان درازي از مصاحبت با آن­ها برحذر بودم، تماس گرفتم. هرگز چيز عجيبي از آن­ها نديدم. انساني هم­چون خودم، درپي درس و درك­زندگي. بالاخره با توسل به ترفندهاي مختلف، توانستم خانواده­ام را قانع سازم تا سال­هايي چندرا صرف درس وتحقيق نمايم. اين­مدت هم سپري گشت و درسم­را به­پايان رساندم. فكركردم ديگر ضعيفه و نحيفه­اي نيستم كه كسي مدام مراقبم باشد و براي زندگي­كردن زير بازويم را بگيرد و من­هم به آن­ها تكيه داشته باشم. احساس كردم كه ديگر براي خودم كسي شده­ام. اينك پس­از زماني تحقيق و معاشرت­آزاد در اجتماع، مي­توانم ”زندگي“­را بفهمم و تعبير كنم. اينک زندگي برايم جز روابط و معاشرت و تلاش جهت مناسب­تر ساختن آن­ها نبود، درحالي­که مردان درک­شان آن­بود که چگونه بايد از زنان سرپرستي کنند و از آن­ها مراقبت نمايند. يعني مردشايسته کسي است که بتواند زن و فرزندانش را اداره کند! اما تلاش­زنان هميشه اين بوده که جز داشتن مردقوي­تر و متمکن­تري که­هم ازما مراقبت نمايد و هم وسايل رفاه ما­را مهيا سازد، نمي­باشد که مفهوم دقيق آن "تمکين" و تن­دادن هرچه بيشتر به جنس­برتر است.


ادامه دارد 

هیچ نظری موجود نیست: