درست ازلحظهاي كه خبر تولد نوزاددختر به خانوادهاي اعلام ميشود، چهرههاي نزديکان ازخشم برافروخته شده و بهدليل ناخشنودي و شدتخشم، رفتهرفته رنگ عوض كرده و سياه و سياهتر ميشوند و سنگيني ننگ دوششان را ميفشارد. گوييكه سياهي و بدبختي و بدنامي زندگيآينده با چنينولادت ناميموني رقم خورده است. بدبختانه اين تعبير دررابطه با وضعيت يك خانوادهي عربجاهلي قبلاز اسلام نيست که نگران اسارت فرداي اينمادينه بهدست قبايلرقيب باشند، بلكه انعكاس عينيتاجتماعي، آنهم در قرن بيستويكم و در جامعهي ماست.
آخرين تحقيقات و مطالعاتروانشناسي و علومرفتاري نشان ميدهد كه نوازش طفلي كههنوز در رحم مادر است، حتا با لمسشكم، اثراتخاصي بر شكلگيري روانطفل دارد. حال بادرك و فهم چنين نظرياتعلمياي، به روان طفلي بينديشيم كه از بدوتولد با بيمهري، غضب و تبعيضهاي آشكار خانواده و خويشاوندان مواجه ميگردد.
چنديبعد زمانيکه نوبت بازيدختر ميرسد، ممنوعيتها يکي پساز ديگري بروز ميکنند. نوعبازي را سليقه و علاقهيدختر تعيين نميکند، بلکه توسط بزرگترها و بنا بهرسم و رواججامعه که براي هرجنس بازيجداگانهاي درنظر گرفته شده است، انتخاب ميگردند. دختر بهميل خود نميتواند با هرکسي که بخواهد بازي نمايد و حتا اسباببازياش را نيز متناسب با جنسيتش تعيين مينمايند. همچنين از همان کودکي به او ميآموزند که بايد آلتتناسلياش را از ديد پسران خردسال هم پنهان نمايد و علاوه بر آن، بايد نسبت به حرکات و رفتارش بسيارمحتاط باشد. بدينگونه تصويري روشن از ماهيت وجوديزن در نظاممردسالاري که اورا با عضوتناسلياش يکي ميداند، ارائه ميگردد تا بانقشش در جامعه بيشتر آشنا گردد.
بهموازات بزرگتر شدن دختر، محدوديتهاي ديگري هم برآن افزوده ميشود. ديگر اينمادينه تنها يك نانخور اضافي نبوده، بلكه كوچكترين غفلتي ميتواند عواقب ناگواريرا براي آبرو و حيثيت خانواده و خويشاوندان بهدنبال داشته باشد. بنابراين روز بهروز بر محدوديتها و ممنوعيتهايش بايد اضافه گردد. بايد از بازي و معاشرت باکودکانپسر خودداري نمايد. سوالهايي که دررابطه با زندگي و آينده در ذهنش ايجاد ميگردند، پاسخ دادن به آنها مربوط بزرگترهاي پروردهي نطام است تا در نقشهاي کليشهاي زنان در جامعه تغييري بهوجود نيايد. آيا به مكتب برود يا نرود؟ اگر برود محيط آنجا چگونه است؟ مسير راه چطور است؟ اساساً سود مكتبرفتنش چيست؟ جز اينكه چشم و گوشش باز شود و چيزهاي ناشايستي مانند روابط باپسران را بياموزد. در بهترينحالت، دختر با مکتبرفتن بيکاره ميگردد و از انجام کارهاي خانگي باز ميماند و چندسال ديگر، وقتي به شوهرش دهيم اين درسها به چه كارش ميآيند و آيا ميتوانند رضايتشوهرش را برآورده نمايند؟
كاش همهيدرد يك زن اينبود و تنها بهخاطر محصور بودن در چهارديواري خانه و افتادن بهدور باطل تهيهيغذا، شستنلباس و... . علاوه برآن، بايد هرلحظه گوشزدهاي مادر کههمه از ممانعت و نفي حکايت دارند را گوش کند و نصيحت بشنود و تنها برمبناي آنها عمل نمايد.
از لحظهاي كه بههرشكل ممكن وارد مكتب واجتماع شدم، آنجا را بدتر يافتم. تا ديروز كه بيچاره دختركي بيش نبودم، ميپنداشتم كه خانه قفس است و هوايش كشنده، اما حال ميبينم و با تمام وجودم لمس ميكنم كه، بيرونهم پر است از درندگان سلطهجويي که هميشه درپي من هستند و جز استفاده از تنم، چيزي انتظار ندارند. چون به آنان نيز آموختهاند کهتنها تنزنان قابل استفاده است. بههمين دليل آنها چيزي بيشاز آن نميدانند. مناما هميشه از مردان منع شدهام و مصاحبت با آنان برايم نکوهش شده است. نميدانم کهآيا کسي به پسران نگفته است که چنينتوقعاتي بسي زشتاند؟ خدايا بهكي و كجا پناه برد اين دخترك چشم و گوشبستهي سرگردان که از زندگي، جز نهيشدن نياموخته است!
چون موجودي بيپناه به كتابهايمكتب پناه بردم. اين كتابها هم جزهمان پرهيزها و جدايي از پسران و تفاوت اين دوجنس و تقسيموظايف کليشهاي و ازپيش تعيين شده چيزي براي تجويز کردن نداشتند که از آنها بياموزم. پيدرپي بهمن سفارش ميكردند كه بهخانه برگردم و كارم تنها ظرفشويي، خياطي و آشپزي است. در کتابهاي مکتب که بايد نسلفردا را بپرورانند و جامعهي شايسته!! بسازند، جز برتري مردرا برزن نيافتم. از سويي، همخودم وهم ديگر همجنسانم ناچاريم تا آنها را بخوانيم. چراکه اساساً اينکتابها براي همينمنظور تهيه شدهاند که بايد مباني تبعيضجنسي و مردسالاري را در اين اولينگامِ ورودما کودکان به اجتماع (مکتب)، بهما بياموزند و ماهم خلاف آن مقررات و آموزهها کاري نکنيم، که درغير اينصورت، ضداجتماع و بدکاره بهحساب خواهيم آمد. من هرگز در اين کتابها همهي کارها و سرگرميهايي را که دوست داشتم و معتقد بودم که با کسب آنان به "قدرت"، "آگاهي"، "آزادي" و حق تصميمگيري ميرسيدم، نيافتم. در اينکتابها بهما تلقين ميشود که بسياري از کارها و مسئوليتهاي اجتماعي موردعلاقهیما در حيطهيانحصاري مردان است تا با آموختن آنها بايد سرپرستي ما صغيرانرا بهعهده گيرند. بنابراين ماکه نيازي بهسرپرستي و رياست و قدرت نداريم، لازم نيست تا آنها را بياموزيم.
به آموزگارم مراجعه ميكنم و از او مدد ميخواهم. او هم بهسان من ايندوره را پشتسر نهاده است. از رنجهايش برايم ميگويد. بهاو گوش ميكنم، وقتيكه سفرهي دلش را برايم باز ميكند، دردهايش مانند دانههايانار به هرسو ميريزند. او مسنتر از من بوده، بيشاز من در اينمنجلاب کهنامش را زندگی گذاشتهاند سپري نموده، بيشتر از من مطالعه دارد و درنتيجه تجربهها و دردهاي دلشهم فزونتر از من ميباشد.
به او ميگويم، خوب تو درمقابل اينهمه بيعدالتي، بدبيني و تبعيضيکه ازآن مينالي که خود نشانهي عدمرضايت تو از وضعيت است، در رويارويي با آنها چه كردهاي؟ نيشخندي ميزند و آهي ازپسآن سرميدهد و ميگويد: "منهم وقتي در سن و سال تو بودم همين فكرها را ميكردم و اغلب در زندگي رؤياييام غرق ميشدم. شبها وقتيکه سر بهبالينم ميگذاشتم، ساعتها ميانديشيدم کهچه لذتبخش خواهد بود اگرما زنانرا مثل مردان آدم بهحساب ميآوردند، و هيچکس از روي تحقير بهما ترحم نميکرد. چه شيرينند آن لحظاتي که دور از واقعيتزمانه در ذهنما ميگذرند، اما افسوس که آنها توهماتي بيش نيستند. ساده نشو عزيزم، با اينتقدير گرچه بهدست ديگران ساخته ميشود، به ستيزه مپرداز كهترا درهم ميشكند. زندگي براي مازنان هزارانسال است که همين بوده است. خوب يا بد، هيچچيز عوض نميشود حتا اگر بنالي و سر و صدا کني و يا چيزهايي بنويسي! تو حق داري اينسخنان را برلب براني، زيرا به دلخوشي هم نياز داري و بايد درخود رؤياهايي بپروراني و گرنه خيليزود خودترا خواهي کشت. تو هنوز به خانهيشوهر نرفتهاي، آنجاست كه ديگر اثري از رؤياهايت باقي نميماند. تن به زندگي بده و خودترا راحت كن". كلمهاي تازه و نامأنوس، ”زندگي“، كههرگز نفهميدم چيست! و بارها از خودم پرسيدهام که بهراستي زندگي چيست؟ ديگران در جوابم تنها بهتشريح همانروابط نابرابر زن و مرد و انجامدرست وظايفکليشهاي و ضرورتطبيعي آن پرداختهاند و نامشرا زندگي گذاشتهاند. اگر واقعاً زندگي هماناست که از کودکي برمن و همجنسانم رفته است، پس واي برمن، و لعنت برزندگي.
ابتدا تعجب کردم که او چرا اينهمه بياراده خودرا تسليم سرنوشتي نموده که بزرگترين قربانيانش ما زنانيم. اوکه درسخوانده و تحصيلکرده است و بايد ريشهي مشکلاترا درک نموده و براي ريشهکن کردنش مبارزه نمايد. وقتي به حرفهايش بيشتر و عميقتر فکر کردم، دريافتم که مبناي استدلالش همان کتابهايمکتب و حرفهاي ناشياز عرف، جامعه و تربيت و آموزههاي پدر و مادر است که ساليانقبل و براي نسلهايگذشته ترتيب يافته بودند، اما سينهبهسينه و با کارکردهاي وسواسانه و وفادارانه بهآنها، اينک بهما رسيده و پدر و مادرهايمان بدون آنکه در آنها تفکر و تصرفي نموده باشند، طي پروسهي بازتوليد فرهنگي ـ اجتماعي آنرا پذيرفته و اينک همهي نگرانيشان اين است که خداي نکرده ما مادينههايجامعه آنهارا زيرپا گذاريم و آنها شرمنده و سرافکنده گردند. خوب، وقتي کتابهايمکتب با چنينهدفي تدوين مييابند، بايدهم فراوردههايي چون آموزگارم و همهي کسانيکه درتوجيه وضعيت مازنان قلمفرسايي و نطق ميکنند، داشته باشند.
درگريز از اينظلم بيحد و حصريکه ديگر برايم تحملناپذير شده بود، اينبار به کتابهايبازار که ازهرجا و پهنهي هراجتماع و تاريخي آمده و درمورد سرنوشتمردمان گوناگون نوشته شدهاند، رو آوردم. خدايا، در آنجاهم چيززيادي جز الفاظزيبايي که توجيهگر ضعيفگي و کمعقلي من و نهايتاً تأييد روابطموجود بين زن و مرد بودند، نيافتم. انگارکه جمود بر همهچيز فايق آمده و کسيرا غيراز تکرار و گسترش و عمقبخشيدن به آموختههاي گذشتهيشان، حق نوشتن نيست. شايدهم تنبيهاتي که براي تجاوز از خطوطسرخ مذهبي که توسط متولياندين وضع شده و حتا دامنهاش به عرفهم کشيده شده و بدينگونه آنهارا مقدس جلوه دادهاند، همهرا ترسانيده است. پنداري کههمه و بهطور هماهنگ دست به دستهم داده تا فقط از مرد و نيکي و برتري وي بنويسند و ما زنانرا موجوداتي که تنها برايخدمت به مردان آفريده شدهايم قلمداد نمايند. خوب، مسلم است که چنينانديشهاي به آنجا ميانجامد که بهترين مازنان کسانياند که رضايت بيشتر مردانرا جلب بتواند. بهخود گفتم کهشايد نويسندههاي زنهم، سرنوشتي همانندمن و ديگرزنان داشته و همان کتابهايمکتبي، عرف و سنن بر آنان نیز غلبه نموده و پساز شکستهاي پيدرپيِ اقدامات و مقاومتهايشان، دستآخر به آنها تن دادهاند. راستي چطور آنها باور کردهاند که اينرسم و رواج، درست و ثابتاند و هرگز تحول نميپذيرند، درحاليکه اجتماع و انسان خود پديدههاي متغير ميباشند؟ مگر روندرشد و تکاملانسان از قلمرو ضرورت بهسوي آزادي نيست؟ ومگر ماانسانها هميشه با ابزارهاي دانش و فنآورينو و پيشرفته بر بسياري از تعبيرها و تلقینهای کهنه فايق نيامدهايم؟ پسچرا اينرها شدنها که ناشياز شکستن روزافزون زنجير تقديرهايجبري موجودهيتاريخي، اجتماعي و تاريخي هيچ اثري برزندگي مازنان ندارد؟
كمكم بزرگتر شدم و مرا بالغ گفتند. خودم هرگز نميدانستم يعنيچه. عجب، مگر درکتابها ننوشتهاند که مازنان نابالغيم و بايد زير سرپرستيمردان قرار گيريم و بههمين دليل برايما قيمجبري تعيين ميکند؟ پسچرا بالغمان ميگويند؟ فکر کردم شايد پساز اين، همهچيز بهناگه تغيير خواهد کرد. بهخودم دقت کردم، هيچچيز درمن تغيير نكرده بود، جز ديوارهاي بيشتر و بازهم بيشتري كه هرروز پيرامونم ساخته ميشدند و نصيحتهايي که پيدرپي افزايش مييافتند. از آينده شديداً بيمناک شدم که حتماً با خطرهاي جدياي مواجه خواهم بود که پدر و مادرم آنهمه نگران جوانیام شدهاند. از رفتن به خانهي هركسي، حتي نزديكترين خويشاوندانم هم بهتدريج منع شدم. بهمن گفتند، آنها پسران جوان دارند. هرچه فكر كردم چيزي نفهميدم. پسرجوان مگر دشمن است و آدمخوار؟ اگر پسرانجوان خويشاوندان ماهم گهگاهي به خانهيما ميآمدند، من بايد از انظارشان پنهان ميشدم، چهرسد به صحبتكردن با آنها! اوه خداي من، بازهم نفهميدم چرا؟ هيچ وقت نفهميدم چرا؟ چرا؟ چرا؟ تنها چيزيکه ازبلوغ درک کردم اينبود که اينک آمادهي استفادهيجنسي نران شدهام!! چراکه مفهوم همهي محدوديتهاي وضعشده برمن، نهايتاً به آلتتناسليام منتهي ميشود.
اغلب هنگام خارجشدن ازخانه، احساس ميکردم كساني مرا زيرنظر دارند كهمبادا با پسركينادان چونخودم (كه اوهم نميدانست چرا ميلدارد با جنسديگر، حتي يككلمه سخن بگويد) تماس بگيرم. حتا برايسلامي که آنهمه ازثواب و خوبيآن برايم گفته بودند، و ديگر نميدانم چه. اگرهم پسري دنبال مرا ميگرفت و پيدرپي تعقيبم ميکرد، همه مرا ملامت مينمودند و ميگفتند، او خودش بد است که پسرانرا بهدنبال خود ميکشد. دکاندارمحل، آيسکريمفروش، کراچيوان، پوليس، همصنفان و کي و کي، همه مرا وظيفهوار زيرنظر داشتند. توگويي همهياجتماع دست به دستهم داده تا منِزن که سرشت و ساختار آناتوميک ـ فيزيولوژيکم تمايل به روابطجنسي دارد، رهانحراف نروم و با جنسممنوعه رابطه برقرار نسازم. همهيوجود و هستيام را به چند عضو بدنم خلاصه مينمودند و هرگونه رابطهرا هم، شکلي از اشکال بهآن مرتبط ميدانستند!! اعضاييکه خودم تا آنزمان هرگز به آنها نينديشيده بودم و يا اصلاً آنهارا چيز تعجببرانگيز و استثنايي نيافته بودم که بر طرزتفکر و رفتارم اثري گذارند!! اما آنان و با گوشزدهاي مکررشان، من و ديگردختران را ازسويي نگران ميساختند و ازسوي ديگر به اهميتآن واقف و رهنمون ميگشتند. بهويژه وقتي پسرانرا ميديدم که تا چهاندازه مشتاق دسترسي به آنهایند، روزبهروز بر کنجکاوي و فکرکردنم بههمان چند عضوم، ميافزود.
با هزارانرنج و تماممراقبتهايي كه ازمن ميشد، مكتبرا بهپايان بردم و آنروز را درست بهخاطر دارم که با چهسرعت و شور و شعفي خودرا بهخانه رساندم تا نتيجهي موفقيت خودرا با خوشحالي به خانوادهام اطلاع دهم. مطمئنبودم كه آنها پساز آنهمه تشويش، نگراني و نااميدي كه انتظارات موفقيت مرا از خيال و تصورشان به کلي زدوده بود، بهمراتب بيشاز من شاد ميگردند. شايدهم اينواقعيت را بپذيرند كه منهم ميتوانم كاري بكنم كه هركس ديگري ميكند، يعني هرپسر ديگري!! چون هردو همان کتابهارا ميخوانيم، با اينتفاوت که او حق دارد به خانهيدوستان برود و با آنها مشترکاً درس بخواند، يا به کتابخانه برود و يا با بزرگترها و آموزگاران تماس بگيرند و از آنها مشکلات خودرا بپرسد، که من از آنحقوق محروم بودم و جز راهخانه تامکتب، آنهم سربهزير، حق نداشتم بپيمايم.
بهخانه رسيدم، مادرمرا درآغوش گرفتم و خبر كاميابي خودرا به او دادم. بهسادگي گفت: خوب شد از شرمكتب خلاص شدي. بعدازاين بايد به يكي از خواستگارها جواب مثبت بدهيم. حيرتم زد. نميدانم چرا حتا مادرم شاد نشد، چون اوهم زن است و موفقيت من در واقع موفقيت اوهم بهشمار ميرود. اگرهم شاد ميشد نه بهخاطر کاميابيام در درس و تحصيل، بل بهخاطر اينکه بدون بدنامي و سرافکندگي، عليرغم نگرانيهاي دوستان و آشنايان از رفتوآمد بيرون، خلاص شده و ديگر لازم نيست تا از اين بهبعد نگرانم باشد.
بازهم سخناز خواستگار لعنتي بود که نميدانستم ازمن چه ميخواهد. نميدانم که اصلاً چرا و با چهانگيزه و هدفي، همچنين با آنهمه هياهو و مصرف و چانهزدن براي تهيهي اين و يا آن، تلاش ميکند تا مرا تصاحب نمايد. ما دختران نيز ناچاريم که روزي بالاخره با يکي از همين خواستگارها برويم. گرچه بعضي از همجنسانم را ميديدم که با چه اشتياقي فلانچيزها را شرط ميگذاشتند تا راضيشوند و همنشينِ ابديِ خواستگار گردند. يکيشان بهمن ميگفت که، "ما زنها جز همينروزها را براي نازفروشي نداريم و اينها قيمت يکعمر خدمت به شوهر است!!" من خودم تنها دوچيز را از ازدواج ميدانستم، چون از هر کسي پرسيده بودم غيراز آنهارا بهمن نميگفتند، حتا بزرگان و پدر و مادرهايمان (شايد خود آنها هم چيزي بيشتراز آن نميدانستند). يکي جداشدن از پدر و مادر بود و ديگري مورد استفاده قرار گرفتن آن اعضاي ممنوعهيما که همهيوجود و شخصيتمان را با آنان ميسنجيدند و سالياندرازي هم براي حفاظت آنان از دسترسي مردان، آنهمه نگرانيرا براي خانواده و دوست و آشنا خلق کرده بود. شايدهم فکر ميکردند که آن اعضا، امانت مردان است که نزد مازنان گذاشته شدهاند و بايد روزي دستنخورده تقديمشان کنيم. اينرا هم از سرنوشت ديگران آموخته بودم که موقعيت و سرنوشت مازنان پساز رضايتدادن به يکياز خواستگارها، هرچههم پول و جهيز بيشتري گرفته باشيم، هيچ تغيري نميکند، و نهايتاً خدمتکار تماموقت بيمزد بودن چه درخانهي پدر و مادر، و چه خانهي آن غريبههاي بدبختي که براي تملکما سر خودرا به هرسنگي ميزنند، سرنوشتمحتوم و تغييرناپذير ماست.
بالاخره با تحمل رنجها، اتهامات و صدها ناسزايي كه بيشتر ازسوي قوم و خانوادههاي نزديكمان نصيبم ميشد، توانستم از شر خواستگارهاي متعدد رها يابم و بهجاي ورود به قفس خانهيمردي كه تنها براي استفاده از اعضايممنوعهام آنهمه تلاش و مصرف مينمايد، به دانشگاه بروم.
آنجا براي اولينبار بود كه آزادانه با مرداني كه ساليان درازي از مصاحبت با آنها برحذر بودم، تماس گرفتم. هرگز چيز عجيبي از آنها نديدم. انساني همچون خودم، درپي درس و دركزندگي. بالاخره با توسل به ترفندهاي مختلف، توانستم خانوادهام را قانع سازم تا سالهايي چندرا صرف درس وتحقيق نمايم. اينمدت هم سپري گشت و درسمرا بهپايان رساندم. فكركردم ديگر ضعيفه و نحيفهاي نيستم كه كسي مدام مراقبم باشد و براي زندگيكردن زير بازويم را بگيرد و منهم به آنها تكيه داشته باشم. احساس كردم كه ديگر براي خودم كسي شدهام. اينك پساز زماني تحقيق و معاشرتآزاد در اجتماع، ميتوانم ”زندگي“را بفهمم و تعبير كنم. اينک زندگي برايم جز روابط و معاشرت و تلاش جهت مناسبتر ساختن آنها نبود، درحاليکه مردان درکشان آنبود که چگونه بايد از زنان سرپرستي کنند و از آنها مراقبت نمايند. يعني مردشايسته کسي است که بتواند زن و فرزندانش را اداره کند! اما تلاشزنان هميشه اين بوده که جز داشتن مردقويتر و متمکنتري کههم ازما مراقبت نمايد و هم وسايل رفاه مارا مهيا سازد، نميباشد که مفهوم دقيق آن "تمکين" و تندادن هرچه بيشتر به جنسبرتر است.
ادامه دارد
آخرين تحقيقات و مطالعاتروانشناسي و علومرفتاري نشان ميدهد كه نوازش طفلي كههنوز در رحم مادر است، حتا با لمسشكم، اثراتخاصي بر شكلگيري روانطفل دارد. حال بادرك و فهم چنين نظرياتعلمياي، به روان طفلي بينديشيم كه از بدوتولد با بيمهري، غضب و تبعيضهاي آشكار خانواده و خويشاوندان مواجه ميگردد.
چنديبعد زمانيکه نوبت بازيدختر ميرسد، ممنوعيتها يکي پساز ديگري بروز ميکنند. نوعبازي را سليقه و علاقهيدختر تعيين نميکند، بلکه توسط بزرگترها و بنا بهرسم و رواججامعه که براي هرجنس بازيجداگانهاي درنظر گرفته شده است، انتخاب ميگردند. دختر بهميل خود نميتواند با هرکسي که بخواهد بازي نمايد و حتا اسباببازياش را نيز متناسب با جنسيتش تعيين مينمايند. همچنين از همان کودکي به او ميآموزند که بايد آلتتناسلياش را از ديد پسران خردسال هم پنهان نمايد و علاوه بر آن، بايد نسبت به حرکات و رفتارش بسيارمحتاط باشد. بدينگونه تصويري روشن از ماهيت وجوديزن در نظاممردسالاري که اورا با عضوتناسلياش يکي ميداند، ارائه ميگردد تا بانقشش در جامعه بيشتر آشنا گردد.
بهموازات بزرگتر شدن دختر، محدوديتهاي ديگري هم برآن افزوده ميشود. ديگر اينمادينه تنها يك نانخور اضافي نبوده، بلكه كوچكترين غفلتي ميتواند عواقب ناگواريرا براي آبرو و حيثيت خانواده و خويشاوندان بهدنبال داشته باشد. بنابراين روز بهروز بر محدوديتها و ممنوعيتهايش بايد اضافه گردد. بايد از بازي و معاشرت باکودکانپسر خودداري نمايد. سوالهايي که دررابطه با زندگي و آينده در ذهنش ايجاد ميگردند، پاسخ دادن به آنها مربوط بزرگترهاي پروردهي نطام است تا در نقشهاي کليشهاي زنان در جامعه تغييري بهوجود نيايد. آيا به مكتب برود يا نرود؟ اگر برود محيط آنجا چگونه است؟ مسير راه چطور است؟ اساساً سود مكتبرفتنش چيست؟ جز اينكه چشم و گوشش باز شود و چيزهاي ناشايستي مانند روابط باپسران را بياموزد. در بهترينحالت، دختر با مکتبرفتن بيکاره ميگردد و از انجام کارهاي خانگي باز ميماند و چندسال ديگر، وقتي به شوهرش دهيم اين درسها به چه كارش ميآيند و آيا ميتوانند رضايتشوهرش را برآورده نمايند؟
كاش همهيدرد يك زن اينبود و تنها بهخاطر محصور بودن در چهارديواري خانه و افتادن بهدور باطل تهيهيغذا، شستنلباس و... . علاوه برآن، بايد هرلحظه گوشزدهاي مادر کههمه از ممانعت و نفي حکايت دارند را گوش کند و نصيحت بشنود و تنها برمبناي آنها عمل نمايد.
از لحظهاي كه بههرشكل ممكن وارد مكتب واجتماع شدم، آنجا را بدتر يافتم. تا ديروز كه بيچاره دختركي بيش نبودم، ميپنداشتم كه خانه قفس است و هوايش كشنده، اما حال ميبينم و با تمام وجودم لمس ميكنم كه، بيرونهم پر است از درندگان سلطهجويي که هميشه درپي من هستند و جز استفاده از تنم، چيزي انتظار ندارند. چون به آنان نيز آموختهاند کهتنها تنزنان قابل استفاده است. بههمين دليل آنها چيزي بيشاز آن نميدانند. مناما هميشه از مردان منع شدهام و مصاحبت با آنان برايم نکوهش شده است. نميدانم کهآيا کسي به پسران نگفته است که چنينتوقعاتي بسي زشتاند؟ خدايا بهكي و كجا پناه برد اين دخترك چشم و گوشبستهي سرگردان که از زندگي، جز نهيشدن نياموخته است!
چون موجودي بيپناه به كتابهايمكتب پناه بردم. اين كتابها هم جزهمان پرهيزها و جدايي از پسران و تفاوت اين دوجنس و تقسيموظايف کليشهاي و ازپيش تعيين شده چيزي براي تجويز کردن نداشتند که از آنها بياموزم. پيدرپي بهمن سفارش ميكردند كه بهخانه برگردم و كارم تنها ظرفشويي، خياطي و آشپزي است. در کتابهاي مکتب که بايد نسلفردا را بپرورانند و جامعهي شايسته!! بسازند، جز برتري مردرا برزن نيافتم. از سويي، همخودم وهم ديگر همجنسانم ناچاريم تا آنها را بخوانيم. چراکه اساساً اينکتابها براي همينمنظور تهيه شدهاند که بايد مباني تبعيضجنسي و مردسالاري را در اين اولينگامِ ورودما کودکان به اجتماع (مکتب)، بهما بياموزند و ماهم خلاف آن مقررات و آموزهها کاري نکنيم، که درغير اينصورت، ضداجتماع و بدکاره بهحساب خواهيم آمد. من هرگز در اين کتابها همهي کارها و سرگرميهايي را که دوست داشتم و معتقد بودم که با کسب آنان به "قدرت"، "آگاهي"، "آزادي" و حق تصميمگيري ميرسيدم، نيافتم. در اينکتابها بهما تلقين ميشود که بسياري از کارها و مسئوليتهاي اجتماعي موردعلاقهیما در حيطهيانحصاري مردان است تا با آموختن آنها بايد سرپرستي ما صغيرانرا بهعهده گيرند. بنابراين ماکه نيازي بهسرپرستي و رياست و قدرت نداريم، لازم نيست تا آنها را بياموزيم.
به آموزگارم مراجعه ميكنم و از او مدد ميخواهم. او هم بهسان من ايندوره را پشتسر نهاده است. از رنجهايش برايم ميگويد. بهاو گوش ميكنم، وقتيكه سفرهي دلش را برايم باز ميكند، دردهايش مانند دانههايانار به هرسو ميريزند. او مسنتر از من بوده، بيشاز من در اينمنجلاب کهنامش را زندگی گذاشتهاند سپري نموده، بيشتر از من مطالعه دارد و درنتيجه تجربهها و دردهاي دلشهم فزونتر از من ميباشد.
به او ميگويم، خوب تو درمقابل اينهمه بيعدالتي، بدبيني و تبعيضيکه ازآن مينالي که خود نشانهي عدمرضايت تو از وضعيت است، در رويارويي با آنها چه كردهاي؟ نيشخندي ميزند و آهي ازپسآن سرميدهد و ميگويد: "منهم وقتي در سن و سال تو بودم همين فكرها را ميكردم و اغلب در زندگي رؤياييام غرق ميشدم. شبها وقتيکه سر بهبالينم ميگذاشتم، ساعتها ميانديشيدم کهچه لذتبخش خواهد بود اگرما زنانرا مثل مردان آدم بهحساب ميآوردند، و هيچکس از روي تحقير بهما ترحم نميکرد. چه شيرينند آن لحظاتي که دور از واقعيتزمانه در ذهنما ميگذرند، اما افسوس که آنها توهماتي بيش نيستند. ساده نشو عزيزم، با اينتقدير گرچه بهدست ديگران ساخته ميشود، به ستيزه مپرداز كهترا درهم ميشكند. زندگي براي مازنان هزارانسال است که همين بوده است. خوب يا بد، هيچچيز عوض نميشود حتا اگر بنالي و سر و صدا کني و يا چيزهايي بنويسي! تو حق داري اينسخنان را برلب براني، زيرا به دلخوشي هم نياز داري و بايد درخود رؤياهايي بپروراني و گرنه خيليزود خودترا خواهي کشت. تو هنوز به خانهيشوهر نرفتهاي، آنجاست كه ديگر اثري از رؤياهايت باقي نميماند. تن به زندگي بده و خودترا راحت كن". كلمهاي تازه و نامأنوس، ”زندگي“، كههرگز نفهميدم چيست! و بارها از خودم پرسيدهام که بهراستي زندگي چيست؟ ديگران در جوابم تنها بهتشريح همانروابط نابرابر زن و مرد و انجامدرست وظايفکليشهاي و ضرورتطبيعي آن پرداختهاند و نامشرا زندگي گذاشتهاند. اگر واقعاً زندگي هماناست که از کودکي برمن و همجنسانم رفته است، پس واي برمن، و لعنت برزندگي.
ابتدا تعجب کردم که او چرا اينهمه بياراده خودرا تسليم سرنوشتي نموده که بزرگترين قربانيانش ما زنانيم. اوکه درسخوانده و تحصيلکرده است و بايد ريشهي مشکلاترا درک نموده و براي ريشهکن کردنش مبارزه نمايد. وقتي به حرفهايش بيشتر و عميقتر فکر کردم، دريافتم که مبناي استدلالش همان کتابهايمکتب و حرفهاي ناشياز عرف، جامعه و تربيت و آموزههاي پدر و مادر است که ساليانقبل و براي نسلهايگذشته ترتيب يافته بودند، اما سينهبهسينه و با کارکردهاي وسواسانه و وفادارانه بهآنها، اينک بهما رسيده و پدر و مادرهايمان بدون آنکه در آنها تفکر و تصرفي نموده باشند، طي پروسهي بازتوليد فرهنگي ـ اجتماعي آنرا پذيرفته و اينک همهي نگرانيشان اين است که خداي نکرده ما مادينههايجامعه آنهارا زيرپا گذاريم و آنها شرمنده و سرافکنده گردند. خوب، وقتي کتابهايمکتب با چنينهدفي تدوين مييابند، بايدهم فراوردههايي چون آموزگارم و همهي کسانيکه درتوجيه وضعيت مازنان قلمفرسايي و نطق ميکنند، داشته باشند.
درگريز از اينظلم بيحد و حصريکه ديگر برايم تحملناپذير شده بود، اينبار به کتابهايبازار که ازهرجا و پهنهي هراجتماع و تاريخي آمده و درمورد سرنوشتمردمان گوناگون نوشته شدهاند، رو آوردم. خدايا، در آنجاهم چيززيادي جز الفاظزيبايي که توجيهگر ضعيفگي و کمعقلي من و نهايتاً تأييد روابطموجود بين زن و مرد بودند، نيافتم. انگارکه جمود بر همهچيز فايق آمده و کسيرا غيراز تکرار و گسترش و عمقبخشيدن به آموختههاي گذشتهيشان، حق نوشتن نيست. شايدهم تنبيهاتي که براي تجاوز از خطوطسرخ مذهبي که توسط متولياندين وضع شده و حتا دامنهاش به عرفهم کشيده شده و بدينگونه آنهارا مقدس جلوه دادهاند، همهرا ترسانيده است. پنداري کههمه و بهطور هماهنگ دست به دستهم داده تا فقط از مرد و نيکي و برتري وي بنويسند و ما زنانرا موجوداتي که تنها برايخدمت به مردان آفريده شدهايم قلمداد نمايند. خوب، مسلم است که چنينانديشهاي به آنجا ميانجامد که بهترين مازنان کسانياند که رضايت بيشتر مردانرا جلب بتواند. بهخود گفتم کهشايد نويسندههاي زنهم، سرنوشتي همانندمن و ديگرزنان داشته و همان کتابهايمکتبي، عرف و سنن بر آنان نیز غلبه نموده و پساز شکستهاي پيدرپيِ اقدامات و مقاومتهايشان، دستآخر به آنها تن دادهاند. راستي چطور آنها باور کردهاند که اينرسم و رواج، درست و ثابتاند و هرگز تحول نميپذيرند، درحاليکه اجتماع و انسان خود پديدههاي متغير ميباشند؟ مگر روندرشد و تکاملانسان از قلمرو ضرورت بهسوي آزادي نيست؟ ومگر ماانسانها هميشه با ابزارهاي دانش و فنآورينو و پيشرفته بر بسياري از تعبيرها و تلقینهای کهنه فايق نيامدهايم؟ پسچرا اينرها شدنها که ناشياز شکستن روزافزون زنجير تقديرهايجبري موجودهيتاريخي، اجتماعي و تاريخي هيچ اثري برزندگي مازنان ندارد؟
كمكم بزرگتر شدم و مرا بالغ گفتند. خودم هرگز نميدانستم يعنيچه. عجب، مگر درکتابها ننوشتهاند که مازنان نابالغيم و بايد زير سرپرستيمردان قرار گيريم و بههمين دليل برايما قيمجبري تعيين ميکند؟ پسچرا بالغمان ميگويند؟ فکر کردم شايد پساز اين، همهچيز بهناگه تغيير خواهد کرد. بهخودم دقت کردم، هيچچيز درمن تغيير نكرده بود، جز ديوارهاي بيشتر و بازهم بيشتري كه هرروز پيرامونم ساخته ميشدند و نصيحتهايي که پيدرپي افزايش مييافتند. از آينده شديداً بيمناک شدم که حتماً با خطرهاي جدياي مواجه خواهم بود که پدر و مادرم آنهمه نگران جوانیام شدهاند. از رفتن به خانهي هركسي، حتي نزديكترين خويشاوندانم هم بهتدريج منع شدم. بهمن گفتند، آنها پسران جوان دارند. هرچه فكر كردم چيزي نفهميدم. پسرجوان مگر دشمن است و آدمخوار؟ اگر پسرانجوان خويشاوندان ماهم گهگاهي به خانهيما ميآمدند، من بايد از انظارشان پنهان ميشدم، چهرسد به صحبتكردن با آنها! اوه خداي من، بازهم نفهميدم چرا؟ هيچ وقت نفهميدم چرا؟ چرا؟ چرا؟ تنها چيزيکه ازبلوغ درک کردم اينبود که اينک آمادهي استفادهيجنسي نران شدهام!! چراکه مفهوم همهي محدوديتهاي وضعشده برمن، نهايتاً به آلتتناسليام منتهي ميشود.
اغلب هنگام خارجشدن ازخانه، احساس ميکردم كساني مرا زيرنظر دارند كهمبادا با پسركينادان چونخودم (كه اوهم نميدانست چرا ميلدارد با جنسديگر، حتي يككلمه سخن بگويد) تماس بگيرم. حتا برايسلامي که آنهمه ازثواب و خوبيآن برايم گفته بودند، و ديگر نميدانم چه. اگرهم پسري دنبال مرا ميگرفت و پيدرپي تعقيبم ميکرد، همه مرا ملامت مينمودند و ميگفتند، او خودش بد است که پسرانرا بهدنبال خود ميکشد. دکاندارمحل، آيسکريمفروش، کراچيوان، پوليس، همصنفان و کي و کي، همه مرا وظيفهوار زيرنظر داشتند. توگويي همهياجتماع دست به دستهم داده تا منِزن که سرشت و ساختار آناتوميک ـ فيزيولوژيکم تمايل به روابطجنسي دارد، رهانحراف نروم و با جنسممنوعه رابطه برقرار نسازم. همهيوجود و هستيام را به چند عضو بدنم خلاصه مينمودند و هرگونه رابطهرا هم، شکلي از اشکال بهآن مرتبط ميدانستند!! اعضاييکه خودم تا آنزمان هرگز به آنها نينديشيده بودم و يا اصلاً آنهارا چيز تعجببرانگيز و استثنايي نيافته بودم که بر طرزتفکر و رفتارم اثري گذارند!! اما آنان و با گوشزدهاي مکررشان، من و ديگردختران را ازسويي نگران ميساختند و ازسوي ديگر به اهميتآن واقف و رهنمون ميگشتند. بهويژه وقتي پسرانرا ميديدم که تا چهاندازه مشتاق دسترسي به آنهایند، روزبهروز بر کنجکاوي و فکرکردنم بههمان چند عضوم، ميافزود.
با هزارانرنج و تماممراقبتهايي كه ازمن ميشد، مكتبرا بهپايان بردم و آنروز را درست بهخاطر دارم که با چهسرعت و شور و شعفي خودرا بهخانه رساندم تا نتيجهي موفقيت خودرا با خوشحالي به خانوادهام اطلاع دهم. مطمئنبودم كه آنها پساز آنهمه تشويش، نگراني و نااميدي كه انتظارات موفقيت مرا از خيال و تصورشان به کلي زدوده بود، بهمراتب بيشاز من شاد ميگردند. شايدهم اينواقعيت را بپذيرند كه منهم ميتوانم كاري بكنم كه هركس ديگري ميكند، يعني هرپسر ديگري!! چون هردو همان کتابهارا ميخوانيم، با اينتفاوت که او حق دارد به خانهيدوستان برود و با آنها مشترکاً درس بخواند، يا به کتابخانه برود و يا با بزرگترها و آموزگاران تماس بگيرند و از آنها مشکلات خودرا بپرسد، که من از آنحقوق محروم بودم و جز راهخانه تامکتب، آنهم سربهزير، حق نداشتم بپيمايم.
بهخانه رسيدم، مادرمرا درآغوش گرفتم و خبر كاميابي خودرا به او دادم. بهسادگي گفت: خوب شد از شرمكتب خلاص شدي. بعدازاين بايد به يكي از خواستگارها جواب مثبت بدهيم. حيرتم زد. نميدانم چرا حتا مادرم شاد نشد، چون اوهم زن است و موفقيت من در واقع موفقيت اوهم بهشمار ميرود. اگرهم شاد ميشد نه بهخاطر کاميابيام در درس و تحصيل، بل بهخاطر اينکه بدون بدنامي و سرافکندگي، عليرغم نگرانيهاي دوستان و آشنايان از رفتوآمد بيرون، خلاص شده و ديگر لازم نيست تا از اين بهبعد نگرانم باشد.
بازهم سخناز خواستگار لعنتي بود که نميدانستم ازمن چه ميخواهد. نميدانم که اصلاً چرا و با چهانگيزه و هدفي، همچنين با آنهمه هياهو و مصرف و چانهزدن براي تهيهي اين و يا آن، تلاش ميکند تا مرا تصاحب نمايد. ما دختران نيز ناچاريم که روزي بالاخره با يکي از همين خواستگارها برويم. گرچه بعضي از همجنسانم را ميديدم که با چه اشتياقي فلانچيزها را شرط ميگذاشتند تا راضيشوند و همنشينِ ابديِ خواستگار گردند. يکيشان بهمن ميگفت که، "ما زنها جز همينروزها را براي نازفروشي نداريم و اينها قيمت يکعمر خدمت به شوهر است!!" من خودم تنها دوچيز را از ازدواج ميدانستم، چون از هر کسي پرسيده بودم غيراز آنهارا بهمن نميگفتند، حتا بزرگان و پدر و مادرهايمان (شايد خود آنها هم چيزي بيشتراز آن نميدانستند). يکي جداشدن از پدر و مادر بود و ديگري مورد استفاده قرار گرفتن آن اعضاي ممنوعهيما که همهيوجود و شخصيتمان را با آنان ميسنجيدند و سالياندرازي هم براي حفاظت آنان از دسترسي مردان، آنهمه نگرانيرا براي خانواده و دوست و آشنا خلق کرده بود. شايدهم فکر ميکردند که آن اعضا، امانت مردان است که نزد مازنان گذاشته شدهاند و بايد روزي دستنخورده تقديمشان کنيم. اينرا هم از سرنوشت ديگران آموخته بودم که موقعيت و سرنوشت مازنان پساز رضايتدادن به يکياز خواستگارها، هرچههم پول و جهيز بيشتري گرفته باشيم، هيچ تغيري نميکند، و نهايتاً خدمتکار تماموقت بيمزد بودن چه درخانهي پدر و مادر، و چه خانهي آن غريبههاي بدبختي که براي تملکما سر خودرا به هرسنگي ميزنند، سرنوشتمحتوم و تغييرناپذير ماست.
بالاخره با تحمل رنجها، اتهامات و صدها ناسزايي كه بيشتر ازسوي قوم و خانوادههاي نزديكمان نصيبم ميشد، توانستم از شر خواستگارهاي متعدد رها يابم و بهجاي ورود به قفس خانهيمردي كه تنها براي استفاده از اعضايممنوعهام آنهمه تلاش و مصرف مينمايد، به دانشگاه بروم.
آنجا براي اولينبار بود كه آزادانه با مرداني كه ساليان درازي از مصاحبت با آنها برحذر بودم، تماس گرفتم. هرگز چيز عجيبي از آنها نديدم. انساني همچون خودم، درپي درس و دركزندگي. بالاخره با توسل به ترفندهاي مختلف، توانستم خانوادهام را قانع سازم تا سالهايي چندرا صرف درس وتحقيق نمايم. اينمدت هم سپري گشت و درسمرا بهپايان رساندم. فكركردم ديگر ضعيفه و نحيفهاي نيستم كه كسي مدام مراقبم باشد و براي زندگيكردن زير بازويم را بگيرد و منهم به آنها تكيه داشته باشم. احساس كردم كه ديگر براي خودم كسي شدهام. اينك پساز زماني تحقيق و معاشرتآزاد در اجتماع، ميتوانم ”زندگي“را بفهمم و تعبير كنم. اينک زندگي برايم جز روابط و معاشرت و تلاش جهت مناسبتر ساختن آنها نبود، درحاليکه مردان درکشان آنبود که چگونه بايد از زنان سرپرستي کنند و از آنها مراقبت نمايند. يعني مردشايسته کسي است که بتواند زن و فرزندانش را اداره کند! اما تلاشزنان هميشه اين بوده که جز داشتن مردقويتر و متمکنتري کههم ازما مراقبت نمايد و هم وسايل رفاه مارا مهيا سازد، نميباشد که مفهوم دقيق آن "تمکين" و تندادن هرچه بيشتر به جنسبرتر است.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر